خاطرات شهدای فارس - صفحه 10

خاطرات شهدای فارس
خاطره خودنوشت شهيد مولایی «3»

صحنه ی غم انگیز شهادت یکی از برادرانمان

شهيد «سيدمحمود مولایی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «ظهر آن روز داشتيم با دوستان همان اطراف قدم می زديم که چشمم به يکی از تانکهايی که شب حمله به وسيله مزدوران عراق زده شده بود افتاد. برادر شهيدمان...» متن کامل قسمت سوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد مولایی «1»

چرا به خط اعزام نمی شویم

شهيد «سيدمحمود مولایی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «پس از7-8 روز اکثر گردان ها به جای ديگری منتقل شدند ما خيلی ناراحت بوديم که چرا ما را اعزام نمی کنند ولی...» متن کامل قسمت اول خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد شرفی«4»

پابوسی حضرت عشق

شهيد «خليل شرفی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «نماز ظهر و عصر را در هتل خوانديم و ناهار (چلو مرغ) را در رستوران خورديم و...» متن کامل قسمت چهارم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد شرفی«3»

نوروز 1363 و حال هوای رزمندگان

شهيد «خليل شرفی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «کم کم عقربه ساعت به وقت تعيين شده نزديک می شديم. چند دقيقه ای که به تحويل سال مانده بود سر به سجده نهاديم و...» متن کامل قسمت سوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید کردگاری«5»

شبیخون رزمندگان به بعثی‌ها

شهید «محمدرضا کردگاری» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «صبح تا حالا هوا ابری شده و سرد هم شده است جاده ی خاکی آبادان ماهشهر ديروز باز شده است توپ خانه ما اطراف و...» متن کامل قسمت پنجم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید کردگاری«4»

استقرار در مدرسه مسیحی ها

شهید «محمدرضا کردگاری» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «ما با اتوبوس به يک هتل که دست سپاه بود رساندند. حوصله نبوده يک ساعت هم در اتوبوس در راه بوديم خلاصه وقتی...» متن کامل قسمت چهارم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید کردگاری«3»

5 ساعتی که تبدیل به سه روز انتظار شد

شهید «محمدرضا کردگاری» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «حدود ساعت يک ربع کم بود که اراده ی خدا به آن شد که ما حرکت کنيم و ما از گل بيرون آمديم همه خوشحال شدند چون ناخدا می گفت حدود 5 ساعت ديگر به آبادان می رسيم ولی افسوس که...» متن کامل قسمت سوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید کردگاری«2»

بازی سرنوشت | کشتی که به گل نشست

شهید «محمدرضا کردگاری» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «اکنون با اتوبوس شرکت واحد که مخصوص شهر است عازم ماهشهر هستيم. در راه پنچر کرديم و ساعت ها دورتر از بقيه رسيديم و...» متن کامل قسمت دوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید اسماعیل تقوا «4»

بعثی‌ها را به آتش کشیدیم

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «برادران پاسدار ما را به پشت خاکریز بردند و تفنگ هایمان را امتحان کردیم و کلاه و لباس و تفنگ و بعد پشت خاکریز چند نفر از بچه ها و...» متن کامل قسمت چهارم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید اسماعیل تقوا «3»

خمپاره‌ای که عمل نکرد

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «در این هفت روز ما حدود 14 مزدور بعثی را که کشته شده بودند زیر خاک کردیم و...» متن کامل قسمت سوم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهید اسماعیل تقوا «2»

خودروهای سوخته‌ی بعثی‌ها

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «با خودرو IFA ما را به نخلستان ها و بالاتر از آن ها بردند ولی ما نمی دانستیم کجاست ولی در راه جنازه های بعثی ها و خودروهای سوخته و...» متن کامل قسمت دوم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

مادرم من دیگر رفتنی هستم

شهید «اسماعیل تقوا» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «روزی که ما ثبت نام کردیم و می‌خواستیم به جبهه برویم، با نارضایتی مادرم روبرو بودم ولی خودم یک کاغذ برداشتم و...» متن کامل قسمت اول خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
خاطره خودنوشت شهيد حميد شبانپور«2»

شوخی یک رزمنده با دشمن بعثی

شهيد «حميد شبانپور» در خاطره ای می نویسد: «خانواده عزیز دو تا جوک برايتان می نويسم. چند شب قبل، چند نفر از برادران می روند که مين های بعثی را خنثی کنند. وقتی به ميدان مين می رسند...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

یلدا با 13 روز تاخیر

همسر شهید محمد جواد روزیطلب در خاطره ای می گوید: «پدرم شب یلدا یک هندوانه بزرگ برایم خرید و به خانه آورد. اما یلدا بی حضور حاج جواد و آن صورت شاد و لب های خندان و شوخی های شیرینش لطفی نداشت...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

آخرین فشنگ / خاطره ای از شهيد محمد محسن روزيطلب

محمدمحسن سیزده سال بیشتر نداشت که برای دفاع از اسلام و میهن راهی جبهه های نور علیه ظلمت شد. هرچه به او می گفتند : " فعلا نرو، تو هم اکنون کم سن و سالی و برادرت هم تازه شهید شده است"،می گفت...
خاطره ای از شهید محمد قلی احمدخسروی؛

امداد غیبی / کبوتر سفید

با صدای خمپاره های عراقی ها،همگی از خواب بیدار شدیم و اسلحه ها را برداشتیم و به حالت آماده باش به انتظار نشستیم. در همین حین کبوتر سفیدی در نزدیکی ما نشست...

خاطره خودنوشت شهيد ساتيار لطفی (2) / عملیات والفجر

تازه از مرخصي شهرستان برگشته بودم که در شهر انديمشک که به يکي از سربازان برخوردم و از حال بچه ها و از حمله پرسيدم و خبر حمله را به من داده با هم به حمام رفتيم و به منطقه آمدم وقتي رسيدم بچه ها همه از حمله حرف مي زدند...

سنگر مستقل / دو خاطره از شهيد عليرضا کيهانپور

حاشیه ی اردوگاه را که نگاه می کردی سنگری کوچک در قاب چشمانت شکل می گرفت.هر بیننده ای توجهش به آن سنگر کوچک جلب می شد و اگر به سمت آن سنگر می رفتی و به داخل آن سرک می کشیدی ، علیرضا را می دیدی که با خدای خودش خلوت کرده.

جنگ در همین حوالی / خاطره ای از شهید علیرضا کیهان پور

رو به من کرد و پرسید: موافقی گشتی همین اطراف بزنیم؟ سر تکان دادم و هر دو از سنگر بیرون آمدیم . برطرف سنگر مستقل رفتیم. رو به من کرد و گفت: همین جا باش الان میام.
خاطره ای از شهید هاشم اعتمادی

ماجرای شنود و فرمانده گردان

یکی از همرزمان شهید هاشم اعتمادی در خاطره ای می گوید: «عملیات والفجر هشت به مرحله حساسی رسیده بود. فرمانده لشکر باید آخرین دستورات را به گردان عمل کننده می رساند اما شنود عراقی آمده بود روی خط بی سیم فرمانده و...» خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد دنبال کنید.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه