خاطرات جانبازان - صفحه 3

خاطرات جانبازان

خنده‌هایش دل رزمندگان را شاد می‌کرد!

«یک روز که با برادر رهبری جلوی سنگر فرماندهی نشسته بودیم و صدای قهقهه رضا می‌آمد، آقای رهبری گفت فلاح این رضا را می‌بینی که خنده‌هایش دل بچه‌ها را شاد می‌کند در زندگی سختی‌های بسیار زیادی کشیده است اگر من و شما جای او بودیم. شاید یک لبخند هم نمی‌زدیم ...» ادامه این خاطره از زبان جانباز «عباس فلاح‌زیارانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
جانباز بصیر رحیمی‌شال در گفتگو با نوید شاهد قزوین:

چشمانم را از دست دادم اما اعتماد به نفسم را نه!

«در حالتی که به دشمن شلیک می‌کردم خمپاره‌ای به قسمت جلوی خاک‌ریز اصابت کرد که ترکش‌های آن چشم‌های مرا هدف گرفت. شدت جراحت به قدری زیاد بود که ساعتی نگذشت بیهوش شدم و موقعی به هوش آمدم که بر روی تخت بیمارستان در اصفهان بودم. بعد از هوشیاری متوجه شدم که از ناحیه هر دو چشم مجروح شدم و بینایی خود را از دست داده‌ام، ولی اعتماد به نفسم را از دست ندادم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد بصیر «محمدعلی رحیمی‌شال» است که همزمان با روز جهانی نابینایان تقدیم حضورتان می‌شود.

عکس شاه را زمین انداختیم و بعد از له کردن فرار کردیم!

«سال ۵۷، من سوم ابتدایی بودم که یک روز با دوستم تصمیم گرفتیم عکس شاهی که بالای تخته سیاه کلاس‌مان نصب شده بود را بندازیم زمین و فرار کنیم ...» ادامه این خاطره را از زبان جانباز ۷۰ درصد محمد صالحی در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
در گفتگو با جانباز 70 درصد محمد صالحی مطرح شد؛

ناگفته‌هایی از عملیات والفجر 8 برای تصرف منطقه فاو

«منطقه فاو از اهمیت بسزایی برای بعثی‌ها برخوردار بود، لذا موانع زیادی را ایجاد کرده بودند تا ایرانی‌ها نتوانند آن را تصرف کنند، ولی رزمندگان با انجام عملیات والفجر هشت که وحشتناک و بسیار سنگین بود، توانستند فاو را تصرف کرده و با توکل به خداوند و تاسی از فرهنگ ایثار و شهادت، نشدنی‌ها را ممکن کنند ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های جانباز 70 درصد محمد صالحی از عملیات والفجر 8 برای تصرف منطقه فاو است که تقدیم حضورتان می‌شود.

روز‌ها با مردم به غاری پناه می‌بردیم تا از بمباران دشمنان درامان باشیم!

«از آنجایی که هر روز شهر سرپل ذهاب مورد تهاجم هوایی جنگنده‌های عراق قرار گرفته و اماکن مختلف شهر را بمباران می‌کردند، روز‌ها با مردم به غاری در کنار کوه‌های اطراف شهر پناه می‌بردیم و شب‌ها که هوا کاملاً تاریک می‌شد برای استراحت به خانه بازمی‌گشتیم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «جانباز زهرا مختاری» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
ناگفته‌هایی از دوران سخت مجروحیت در اسارت

آزاده مجروحی که هیچ کس مداوایش نمی‌کرد!

«در اردوگاه هم اسرا با زیرپیرهنی و کهنه لباس‌هایشان زخم‌هایم را می‌بستند تا خون بیرون نزند. وقتی هم من را به درمانگاه بردند، همه زخمی‌ها را پانسمان کردند، ولی مرا که داخل برانکارد گذاشته بودند، جلوی درب درمانگاه گذاشتند. یک آقایی که کنارم بود به پزشک درمانگاه اصرار می‌کرد که من را درمان کند، ولی پزشک می‌گفت که دیگه درمان این آقا فایده ندارد، کارش تمام است. حرف‌های اطرافیانم را فقط می‌توانستم گوش کنم توان پاسخگویی نداشتم ...» آنچه می‌خوانید روایت آزاده و جانباز ۷۰ درصد علی بهبودی است که در مصاحبه با خبرنگار نوید شاهد استان قزوین تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطرات یک جانباز در گفت‌وگو با نوید شاهد

«رادمنش» جانباز ۷۰ درصد: هر کسی مرا می‌دید می‌گفت می‌میرد!

«تا آمدن پزشکان پایم عفونت کرده بود به طور وحشتناکی از تب می‌سوختم هر کسی مرا می‌دید می‌گفت می‌میرد! این دیگر غیر ممکن است با این زخم و جراحت زنده بماند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد «محمدحسن رادمنش» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

من اینجا زیر خاک هستم!

«پس از گذشت چهار دهه از آن واقعه، هنوز هم صحنه را کاملا به یاد دارم و در مقابل چشکانم رژه می‌رود. صحنه‌ای که زیر آوار مانده بودم، ولی هنوز امکان تنفس بود و به هوش بودم. در آن لحظات دائم داد و فریاد می‌زدم و از مادر کمک می‌خواستم و می‌گفتم: مادر مرا نجات بده من اینجا زیر خاک هستم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «المیرا رستمی‌تاش» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

رژیم بعث قصد داشت مدرسه را تخریب کند!

هواپیما‌های متجاوز رژیم بعث عراق با بمباران هوایی، قصد داشتند مدرسه را تخریب کرده و دانش‌آموزان را قتل عام کنند که بر اثر اصابت چندین بمب به مدرسه و اطراف آن، موج انفجار و ترکش‌هایش سقف خانه ما را هم پایین آورده بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات جانباز «المیرا رستمی‌تاش» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

از مجروحیتم در عملیات بیت‌المقدس ترسیدم!

«اولین بار بود درد خاصی در انگشت شصتم احساس می‌کردم، حالت عجیبی داشتم، نوعی ترس وجودم را فرا گرفته بود، در این لحظه با خودم زمزمه می‌کردم و می‌گفتم برای چه آمدی جنگ، تو که رفته بودی غائله کردستان دیگه چرا اینجا آمدی ...» ادامه این خاطره را از زبان جانباز ۵۵ درصد «علیرضا دولت‌آبادی» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛

به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد!

«ناگهان صدای انفجار و موشک‌باران شهر، گوش فلک را کر کرد. به فاصله چند ثانیه حال و هوای شهر دگرگون شد. گردوخاکی از کوچه‌ها برخاسته بود که چشم چشم را نمی‌دید. گرومپ گرومپ موشک‌ها در جای جای بانه بر زمین می‌نشستند و صدای ممتد تیراندازی و انفجار یک لحظه هم متوقف نمی‌شد ...» ادامه این خاطره از «منوچهر مهجور» یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ دوستی که داشتی شهید شد!

«بدون مقدمه به آقای افشار گفت دوستی که داشتی شهید شد. آقای افشار با ناراحتی پرسید که چه کسی را می‌گوید و دوستش در جواب گفت: عاملی. من زودتر از آقای افشار مشوش و مضطرب شدم و از دوستش پرسیدم که کدام عاملی را می‌گویی؟ او هم با خونسردی جواب داد: علی‌اصغر. همان که ایرج صدایش می‌کردند ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
جانباز ۷۰ درصد حمید جهان‌بخشی:

صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد!

«منطقه ما یک لحظه زیر آتش قرار گرفت و من آن لحظه زمین افتادم. دستم را فصیح‌رامندی گرفت. سوره والعصر را می‌خواندم. صدای خون را می‌شنیدم که از چشمانم بیرون می‌آمد. به بیمارستان صحرایی منتقلم کردند، اما هیچ امکاناتی آنجا نبود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواندنی جانباز ۷۰ درصد بصیر «حمید جهان‌بخشی» است که همزمان با روز جانباز تقدیم حضورتان می‌شود.
به روایت جانباز عباس کیایی؛

دلواپسی یک رزمنده در روز اعزام

جانباز «عباس کیایی» از جانبازان دوران دفاع مقدس و از راویان ایثار است. او در بیان خاطراتش به روز اول اعزام به جبهه نیز اشاره کرده است و از دلهره و دلواپسی‌های آن روز تعریف کرده است. بخش اول این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.

تیراندازی ممنوع| خاطره یک جانباز کرمانشاهی از سد دربندی خان

جانباز کرمانشاهی می گوید: جزیره ای در سد دربندی خان وجود داشت که فرمانده ما را موظف کرده بود برای نگهبانی آنجا برویم. شب که شد صدای قایق های دشمن را از نزدیک می شنیدم و به فرمانده گفتم دشمن به ما نزدیک شده جالب اینجا بود که ما حق تیراندازی هم نداشتیم...

شهید جانباز "مجید نبیل" خستگی‌ناپذیر و حلال مشکلات بود

«خستگی‌ناپذیر بود و در مواجه با جانبازان و مدیران، کاملاً صبور و بردبار بود و در سایه همین ویژگی‌ها، هیچ جانبازی از او جواب «نه» نمی‌شنید و وقتی جانبازان با او روبرو می‌شدند، اطمینان داشتند که مجید آقا حلال مشکلات‌شان است ...» ادامه این خاطره از شهید جانباز "مجید نبیل" را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
قسمت دوم خاطرات جانبازان و آزادگان/

خاطرات خودنوشت یک جانباز و آزاده؛ "نامه" تنها امید به خانواده بود

نوید شاهد - نامه نوشتن تنها راهی بود که اسرا می توانستند بوسیله آن از حال و احوال خانواده خود و ایران و ... خبردار شوند. هر اسیر حق داشت بطور کلی دو نامه برای ایران ارسال کند و آن هم باید در برگه های مخصوص آرم دار صلیب سرخ می بود. متن کامل خاطرات جانباز و آزاده «صادق مهماندوست» را در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات جانبازان و آزادگان/ قسمت اول؛

خاطرات خودنوشت یک جانباز و آزاده؛ بازجویی با دستگاه برقی!

نوید شاهد - یکی از موارد شکنجه اسرا توسط بعثی های عراقی را می توان به شکنجه با  دستگاه مولد برق اشاره کرد  که شامل دو قسمت می شد، یک بخش دستگاه مولد برق، شبیه تلفن های قدیمی بود و بخش دیگر، دو رشته سیم متصل به آن، که دو سر آن ها  نیز دو عدد گیره فلزی شبیه گیره پرده های قدیمی بسته بودند. متن کامل خاطرات جانباز و آزاده «صادق مهماندوست» را در نوید شاهد بخوانید.

بُرشی از کتاب "اعزامی از شهرری"|منطقهِ شیخ صالح

نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "اعزامی از شهرری" که حاوی خاطراتی از «محمود روشن ماسوله» جانباز دوران دفاع مقدس است، می‌خوانید: «شیخ صالح محل استقرار نیروهای لشکر 27 محمدرسول الله(ع) و در نزدیکی منطقه عملیاتی والفجر 10 در منطقهِ حلبچه عراق بود. در شیخ صالح به چادر ترابری سبک رفتیم و برادر نانکلی، من و عیسی را به مسئول ترابری لشکر در شیخ صالح معرفی کرد.»
سوره مهر منتشر کرد

«نبودن»؛ روایت زندگی جانباز در بازار کتاب

نوید شاهد - رمان «نبودن» نوشته مهدی زارع که به زندگی یک جانباز می پردازد، توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شد.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه