برشی از کتاب - صفحه 2

برشی از کتاب
برشی از کتاب (1)/ همسر شهید «صلبی»:

برق چشم‌های اسماعیل از زرق‌وبرق هزار فرش برایم شیرین‌تر بود

نوید شاهد - «اسماعیل برای رفع مشکل مالی پدرش به من گفت اگه تو راضی می‌شوی این پول فرش رو بدیم به پدرم تا کارش راه بیفتد. من هم با جان و دل قبول کردم، اما برق چشم‌های اسماعیل آن روز از زرق‌وبرق هزار فرش برایم شیرین‌تر بود.»

بُرشی از کتاب" گفته‌هایی از اسارت"

نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "گفته‌هایی از اسارت"، روزهای سخت و غم انگیز اسارت را روایت می‌کند، که می‌خوانیم: «آتش سنگین دشمن برای مقابله با حمله رزمندگان ما، تلفات زیادی را بر نیروهای ما وارد ساخت اما آن شب تا صبح درگیری ادامه پیدا کرد، در جبهه‌ای که ما حمله را شروع کرده بودیم، پیشروی ادامه داشت طوری که پاسگاه زید را هم پشت سر گذاشته و به طرف مرز ایران و عراق جلو می رفتیم در طول مسیر چند تن از نیروهای عراقی را نیز به اسارت گرفته و به پشت جبهه انتقال دادیم.»

برش سوم از کتاب "جرعه آخر"

برش سوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم. فریدون نتوانست به چشم‌های یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را می‌داد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟ تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.

برش سوم کتاب "چشمهایش می خندید"

مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" می‌گوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آن‌ها، خودش را پشتم قایم می‌کرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریش‌ریش شد. چشم‌هایم را بستم. یک‌دفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد می‌زد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.

برش دوم کتاب "جرعه آخر"

برش دوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟...ادامه این مطلب را در نوید شاهد زنجان دنبال کنید.

برشی دوم کتاب "سیزده هزار گلوله"

کریم محمد علیزاده هوشیار در کتاب «سیزده هزار گلوله» می گوید: کمبود آتش بود. از فرمانده محور جنوبی که فرمانده لشگر ۱۶ بود و فرمانده توپخانه لشگری آن، سرهنگ هوشیار، قبل از عملیات پرسیدم: شما چقدر مهمات دارید؟، گفت: خیلی کم... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.

برشی از کتاب "سیزده هزار گلوله" (1)

کتاب «سیزده هزار گلوله»؛ حاوی خاطرات کریم محمد علیزاده هوشیار جزو ارتشی‌ها که اهل تبریز بود و در زنجان اقامت داشت، است.

برشی از کتاب "چشم هایش می خندید"(2)

نوید شاهد برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی را منتشر کرد.

برشی از کتاب "تو هنوز اینجایی"| احساس عجیب بی‌قراری

در قسمتی از کتاب تو هنوز اینجایی که همسر شهید "حسین امینی اُمشی" روایت می کند، می خوانید: «حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند، مناجات آقاامیرالمومنین را خواندم. گفتم:«خداوندا تو می‌دانی» که من با جهاد مخالفتی ندارم،اما آن احساس عجیب، آن بی‌قراری و آن ندای غریب مرا رها نمی‌کرد.»

برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"(1)

برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی منتشر شد.

برشی از کتاب "جرعه آخر"(1)

نوید شاهد زنجان برشی از کتاب "جرعه آخر" را با هدف آشنایی علاقه‌مندان با محتوای این اثر منتشر کرد.
برشی از کتاب؛

صحنه‌ دردناک قیامت در تجاوز خيانت‌پيشگان هم‌وطن

بی‌اختیار صحنه‌ دردناک قیامت برای‌مان تجسّم یافت که زن و کودک، پیر و جوان چگونه می‌گریزند، امّا این بار نه از عذاب فراگیر الهی، بلکه از تجاوز خیانت‌پیشگان هم‌وطنی که در دامن دشمن بودند و با آخرین سلاح‌های پیشرفته برای فتح رؤیا‌ها و آرمان‌های پوچ و وعده داده شده‌ استکبار جهانی و صدام به وطن و ملّت خود حمله و خیانت کرده بودند.
برشی از کتاب؛

زخمی ها را تنها نگذارید

آماده‌ عقب‌نشینی شدیم. تشنگی و گرسنگی تأثیر خود را گذاشته و نای حرکت را از ما گرفته بود. کلاه آهنی اختیار سر و گردنم را در دست گرفته بود و آن را به هر طرف که می‌خواست، کج می‌کرد. دیگر توان نگه داشتن سر را نداشتم. به نظر می‌آمد که کلاه آهنی ۱۰۰ کیلو شده است. یک نفر داد می‌زد: «زخمی‌ها را جا نگذارید؛ اسلحه‌ها را جا نگذارید...»
معرفی کتاب؛

مرصاد" خاطرات رزمندگان اسلام از عملیات مرصاد"

کتاب " مرصاد" بر اساس خاطرات رزمندگان اسلام از عملیات مرصاد توسط علی رستمی تهیه و تدوین شده است.

برشی از کتاب "روی جاده های رملی"/ طعم ملخ

دستم را زیر رد نوری تکان می دادم که از لای در روی فرش افتاده بود. گرد و خاک توی نور پرواز می کرد. صدای خالد، پسر همسایه ی روبروی ما و بچّه ها از کوچه می آمد. صورتم را از پنجره ی رو به حیاط بیرون بردم. باد گرم توی صورتم خورد. صدای قابلمه و قاشق از توی آشپزخانه می آمد.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه