نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
««عروسک چوبی»، یکی از کتاب‌هایی بود که پدرم برای من خریده بود و خیلی از شب‌ها خودش داستانش را به هنگام خواب، برایم می‌خواند. داستانی که شخصیت اصلی آن، دختری هم نام خودم، «زینب» بود ...» ادامه این خاطره از شهید رضا رجبی را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۳۰۴۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۹

«چند جا برایش خواستگاری رفتیم. هر جا که می‌رفتیم، می‌گفت من می‌خواهم بروم جبهه و این‌جور حرف‌ها و طرف هم جواب منفی می‌داد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «حجت‌الله صنعتکارآهنگری‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۸۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۶

«نگهبان‌های عراقی با کابل کنار هم ایستاده بودند و حدود ده، دوازده نفر از بچه‌ها باید از کنار آن‌ها رد می‌شدند. حالا دیگر هر چند تا کابل می‌خوردند نوش جانشان! یکی از برادران بسیجی ما حدود شانزده و هفده سال بیشتر نداشت ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۸۱۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۵

«حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با هم رفت‌وآمد کنیم و گفت مهمان حبیب خداست. این رفت‌وآمد‌ها محبت ایجاد می‌کنه. در خونه ما به روی همه بازه ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «حمید سیاه‌کالی‌مرادی» است که همزمان با سالروز ولادت این شهید بزرگوار تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۷۶۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۴

برگی از خاطرات شهید دانشجو «سیاه‌پوش»؛
«بیکار نمی‌موند. هر وقت فرصت‌گیر می‌آورد یک کتاب می‌گرفت دستش. باید چند بار صداش می‌کردی تا متوجه بشه و بیاد توی باغ! ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید «سید ناصر سیاه‌پوش» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۶۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۱

برگی از خاطرات شهدا؛
«موقعی که اذان ظهر یا مغرب گفته می‌شد، چون معمولاً شهید «رجایی»، دایم‌الوضو بود، منتظر بقیه می‌شد تا وضو بگیرند و در نماز جماعت حاضر شوند ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۵۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۳۰

«مرا برای شکنجه به اتاقی بردند که یک سروان جلو آمد و با فشار دست بر روی سینه‌ام، مرا روی زمین خواباند. یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظه‌ای بعد حس کردم دو چیزی همانند گیره به دو لاله گوشم وصل کردند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد ...» همزمان با روز ارتش، ادامه این خاطره از خلبان سرلشکر شهید «حسین لشگری» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۴۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

برگی از خاطرات شهید ارتش «بابایی»؛
«فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می‌کرد. باید بگویم که رژه در حضور شاه برگزار می‌شد. از شروع پرواز چند دقیقه‌ای می‌گذشت و ما در حال نزدیک شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیما‌ها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند که ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۴۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۹

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«شهر کم‌کم داشت از دست می‌رفت و بچه‌ها یکی‌یکی بال و پرهایشان باز می‌شد و این برای اولین بار خبری در دلم به وجود آورده بود. خبر که نه یک سوال. نمی‌دانستم پا‌بند چه شده‌ام که بال‌هایم باز نمی‌شوند ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۸

«برخلاف میل باطنی‌ام و فقط برای ‌اینکه بچه‌ها رو ناراحت نکنم، کنارشان می‌نشستم وعکس می‌گرفتم. محمد ناراحتی من را که می‌دید برای دلداری‌ام با شوخی و خنده می‌گفت نگران چه هستی؟ بادمجان بم که آفت ندارد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همسر شهید «محمدعلی برجی» است که در ادامه تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۲۱۹۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۶

«شهید رجایی دعای صباح را که دعای حضرت علی (ع) است خیلی دوست می‌داشت و صبح‌ها آن را می‌خواند ایشان برخی از دعا‌های مفاهیم‌الجنان را از حفظ بود ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۲۱۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۶

«روز ۲۳ یا ۲۴ ماه رمضان بود که یکی از بچه‌ها با رنگ‌پریدگی و تشویش خبر آورد که حاج‌آقا را از اردوگاه می‌برند. همه سراسیمه و اندوهگین از اتاق بیرون دویدند. دیدیم حاج‌آقا با لبی خندان و مصمم در حالی که سعی می‌کرد نگاه‌هایش را بین همه تقسیم کند و با رویی گشاده از همه خداحافظی می‌کرد و ما با چشمان گریان او را بدرقه می‌کردیم ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۹۳۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۲۰

روایتی خواندنی از همرزم شهید«مراد خان ابراهیمی»
شهید «مرادخان ابراهیمی» فرزند علیجان جوانی کم سن و سال بود. علاقه به‌خصوصی به جبهه و جنگ داشت. ایشان از تحصیل خداحافظی و بار و بنه‌اش را جمع کرده بود و کوله بارش را آماده و ندایش مبهم و کمربندش را برای شهادت محکم کرده بود.
کد خبر: ۵۵۱۸۵۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۹

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«به نزدیکی‌های دشمن که رسیدیم برای اولین بار حس کردم که لبخند مادرزادی‌ام از لبم افتاده است و جایش خشمی مزمن دندان‌هایم را به روی هم می‌فشرد. خشمی که یکی دو بار آن را با انفجار نارنجک‌هایم به رخ دشمن کشیدم ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۱۶۸۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۶

برگی از خاطرات شهید «اژدر اسداللهی»؛
« شب چهارم فروردین ماه سال 67 بود که آن شب یکی از همسنگریانم به درجه رفیع شهادت نائل شد. آن هم بچه زنجان بود آن روز وقت رفتن می‌گفت دوست دارم این سربازی را تمام کنم و بروم عروسی کنم ...» ادامه این خاطره از شهید «اژدر اسداللهی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۶۰۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۵

«برای اولین بار بود که پا به منطقه طلاییه می‌گذاشتم. محلی که بابایم شهید شده بود. طلاییه را خیلی قشنگ دیدم. آن جا که رسیدم، حس کردم بابایم به پیشوازم آمده و هر جا که قدم می‌گذارم با من همراه است ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۵۰۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۴

«یکی از توصیه‌های آقای رجایی به ما این بود که سعی کنید آهسته قرآن بخوانید، چون وقتی آهسته می‌خوانید خودتان بهتر از دیگران که صدای شما را می‌شنوند به آیات قرآن توجه می‌کنید و به دل می‌سپارید ...» ادامه این خاطره از شهید «محمدعلی رجایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۴۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۱۰

برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛
«رضا می‌گفت جان من راستش را بگو، تو عامل نفوذی نیستی؟ و من با عربی دست‌وپاشکسته هم جوابش را دادم که از کجا فهمیده‌ای؟ ولی، چون از صیغه‌های مؤنث فعل استفاده کرده بودم زیاد جدی نگرفت ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«دم دمای ظهر بود که بی‌سیم، احمد کاظمی را خواست. پشت خط، آقای رحیم صفوی بود که با آقای کاظمی کلی شوخی کرد و وسط بحث، جدی بهش گفت: بچه‌ات به دنیا آمده احمد! روحیه بچه‌ها خیلی بهتر شد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۳۹۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۹

برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«نیروی کمکی چند خشاب تیر را از تیربار موجود بر روی قایق به سمت سنگر‌های ما شلیک کرد. هر چه ما اصرار کردیم تا جواب آن را بدهیم فرماندهان دستور دادند که بدون شلیک حتی یک تیر در درون سنگرهایمان به صورت دراز کش قرار بگیریم ...» ادامه این خاطره را از زبان رزمنده دفاع مقدس «بهرام ایراندوست» در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۱۲۷۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۱/۰۷