خاطره ای از شهید - صفحه 17

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «محمد ملاح کنگی»

روایت همسر شهید از رفتنش به منطقه جنگی

همسر شهید تعریف می‌کند: «گفتم «رضا، رضا» از دیدن ما در آن‌جا تعجب کرد و من فوراً از او پرسیدم «محمد کجاست؟» رضا گفت «شما این‌جا در منطقه چه کار می‌کنید؟ منطقه جنگی است نباید می‌آمدی»»
خاطره‌‌ای از شهید «منصور حیدراصل»

شهیدی که در مراسم عقد پسرش حاضر شد

فرزند شهید تعریف می‌کند: «مادرم برایم تعریف می‌کرد که در خواب، پدرم را ملاقات می‌کند و پدرم به مادرم گفته بود «من در طول مراسم با شما خواهم بود و از همه چیز باخبرم و حتی به شما در پذیرایی مراسم کمک می‌کنم...»»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام ترکی‌زاده»

افتخار می‌کنم فرزندم در راه خدا به شهادت برسد

مادر شهید تعریف می‌کند: «در یکی از شب‌ها خواب دیدم که همان بانوی قد خمیده و همان دخترها پیش من آمدند و گفتند مادرجان ناراحت نباش و من در جواب گفتم ناراحت نیستم بلکه افتخار می‌کنم که غلام من برای خدا برود.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن رستمی»

شهیدی که همیشه داوطلب کارهای سخت بود

پسر عمه و همرزم شهید تعریف می‌کند: «شهید جزء افرادی بود که همیشه در جبهه برای هر کاری داوطلب می‌شد و خودم شاهد بودم که هر وقت فرمانده دستور می‌داد که چه کسی حاضر است برای گشت شناسایی یا کانال زدن برود، شهید همیشه پیش قدم می‌شد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق ذاکری»

شهیدی که پیکرش هرگز پیدا نشد

همسر شهید تعریف می‌کند: «جنازه شهید پیدا نشد و این بیشتر ناراحتم می‌کند ولی وقتی یاد بی‌نشانی و خاموشی قبر بی‌بی دو عالم می‌افتم، قلبم آرام می‌گیرد...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد حسین‌زاده»

عاشق شهادت بود

همسر شهید تعریف می‌کند: «عاشق شهادت بود و همیشه می‌گفت «دلم می‌خواهد شهید شوم»، من حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتم و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «کرامت آسوری رودخانه‌بر»

همیشه در مقابل ظلم می‌ایستاد

پدر شهید تعریف می‌کند: «او با تمام سن و سال کمی که داشت جلوی ظلم و زور می‌ایستاد و به هیچ کس اجازه زورگویی نمی‌داد ...»
خاطره‌‌ای از شهید «کرامت آسوری رودخانه‌بر»

انگار می‌دانست که شهید می‌شود

برادر شهید تعریف می‌کند: «همرزم شهید گفت «همگی از خاطرات جبهه برای هم تعریف می‌کردیم که در این میان گویی برای او روشن شده بود که شهید می‌شود ...»»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین صادقی بهمنی»

روایت مبارزه شهید با منافقین

همسر شهید تعریف می‌کند: «با من و فرزندانش در شب شام غریبان که برای اجرای مراسم ویژه این شب می‌رفتیم که در نزدیکی سه راه دلگشا ناگهان دیدم از زمین و آسمان گلوله می‌بارد ...»
خاطره‌‌ای از شهید «حاجعلی غلام‌حسینی»

خوابی که شفا داد!

فرزند شهید تعریف می‌کند: «مبتلا به مشکل حنجره بود و به مدت چندین ماه نمی‌توانست با کسی ارتباط برقرار کند و دکتر در بهبودی ایشان دچار مشکل شده بود. شهید در خواب...»
خاطره‌‌ای از شهید «رضا مرادنسب»

قهرمان کودکی من

فرزند شهید تعریف می‌کند: «هنوز گرمای پر مهرش را بر سرم حس می‌کنم، ولی قهرمان دوران کودکی من با همه قهرمانان جهان فرق می‌کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «سیاه دهقان‌آزاد»

آخرین نامه یک شهید به خانواده‌اش

پدر شهید تعریف می‌کند: «بار خود را برای تمام کردن سربازی بست و رفت. در آن جا بود که تصمیم خود را برای رفتن به جبهه، نهایی کرد و با فرستادن نامه‌ای به همسرش ما را از تصمیمش با خبر ساخت.»
خاطره‌‌ای از شهید «مازیار صابری فارغانی»

شهیدی که از کمک به دیگران دریغ نمی‌کرد

مادر شهید تعریف می‌کند: «پسری دلسوز و مهربان بود. به تمام مردم محله‌مان کمک می‌کرد، بخاطر همین گاهی وقت‌ها از بس کمک‌هایش زیاد بود از سوی خانواده مورد سرزنش قرار می‌گرفت.»
خاطره‌‌ای از شهید «شهریار برومند تمبکی»

ما می‌رویم تا راه کربلا را باز کنیم

پدر شهید تعریف می‌کند: «شهریار می‌گفت «ما می‌رویم تا راه کربلا را باز کنیم، خیلی از ماها باید شهید شوند تا راه کربلا باز شود، آن وقت شما می‌توانید به کربلا بروید.»»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام قلندری هرمزی»

مَرد خانه بود و به مادرش کمک می‌کرد

پدر شهید تعریف می‌کند: «زمانی که نبودم غلام مرد خانه بود. هم بیرون از خانه کار می‌کرد و هم در خانه به مادرش کمک می‌کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله مسیحی ایسینی»

امشب شب شهادت من است

پدر شهید تعریف می‌کند: «صدا به طوری واضح بود که تمام جمع متوجه صدا می‌شدند. بار آخر بود که شهید عبدالله، مانع از فرستادن دوستانش شد و گفت «مثل اینکه امشب شب شهادت من است»»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین دهقانی سیاهکی»

شهیدی که دفاع از میهن را وظیفه شرعی می‌دانست

مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید گفت «من هم می‌خواهم به جبهه بروم و از مردم و میهنم دفاع کنم و این وظیفه شرعی هر مسلمانی است.»»
خاطره‌‌ای از شهید «شنبه عیسوی»

روایتِ هجرت اجباری از شهری که دوستش می داشتیم

فرزند شهید تعریف می‌کند: «در آن زمان ماشین‌ها مسافران سر راهی را سوار نمی‌کردند، پدرم مجبور شد برای نجات جان ما در وسط خیابان بخوابد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «غلامشاه شادابی‌پور»

شهید مبارزه با اشرار

پدر شهید تعریف می‌کند: «وقتی دیدند او انسان متدین و خوبی است او را به عنوان معاون پایگاه بندر منصوب کردند. یادم هست که همیشه تاکید می‌کرد که ما باید با قاچاقچیان مبارزه کنیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی تاجیک»

شهیدی که با مهربانی، امر به معروف می‌کرد

پدر شهید تعریف می‌کند: «شهید به کسانی که نیاز به امر به معروف و نهی از منکر داشتند، به طوری که آن‌ها ناراحت نشوند، به آرامی و ...»
طراحی و تولید: ایران سامانه