خاطرهای از شهید «اکبر آشنایی»
فرزند شهید تعریف میکند: پدربزرگم بارها اکبر را در بغل فشرده و بوسیده بود و طوری که انگار نمیخواهد از او دل بکند، با نگاهی نگران در حالی که سرش را تکان میداد، چند مرتبه دور سر او چرخیده و دستش را رو به آسمان گرفته و اکبر را محکم در آغوشش فشرده بود. همه اینها را زهره خانوم با بغض برایم گفت. به نظرم پدربزرگ، برای سربازی فرستادن بابا اکبر، تکهای از قلبش را نه، او همه قلبش را راهی کرده بود.