خاطره بازی - صفحه 3

خاطره بازی
قسمت نخست خاطرات شهید «سیاوش پازوکی»

وعده شهدا به شهید «پازوکی»

هم‌رزم شهید «سیاوش پازوکی» نقل می‌کند: «داشتیم بعد از مرخصی دوم به جبهه می‌رفتیم. نزدیک دزفول که رسیدیم، سیاوش گفت: نعمت! من دیگه برنمی‌گردم و شهید می‌شم. گفتم: از کجا متوجه شدی؟ گفت: چند تا از شهدای ساروزن رو توی خواب دیدم. به من گفتن تو حتماً به جمع ما می‌یای.»
قسمت سوم خاطرات شهید «مصطفی بخشی‌غلامی»

دستت را بده تا باهم پرواز کنیم

هم‌رزم شهید «مصطفی بخشی‌غلامی» نقل می‌کند: «نگاهش کردم و گفتم: مصطفی‌جان! تنها پرواز نکنی؟ گفت: دستت رو بده تا با هم پرواز کنیم. دستش را گرفتم. نگاهی به من کرد و شهادتین را گفت و شهید شد.»

شیرینی‌های زندگی در جبهه

پدر شهید «موسی بیک‌محمدی» نقل می‌کند: «‌پسرم می‌گفت: زندگی توی جبهه خیلی شیرینه! اونجا همه نسبت به هم مهربانن. همه به فکر خدا و به یاد او هستند. در هر کاری توکل به خدا دارند.»
قسمت سوم خاطرات شهید «محمد خراسانی»

آن شب حال و هوای او حکایت از رفتن داشت

برادر شهید «محمد خراسانی» نقل می‌کند: «محمد آخرین خاطرات شیرین کودکی را مرور کرد و مانند کسی که می‌خواهد به سفری دور برود، با من حرف زد. بین بچه‌ها معروف بود که هر کس بخواهد شهید شود، نور بالا‌ می‌زند. آن شب حال و هوای محمد حکایت از رفتن داشت.»

با چشم‌هایم بدرقه‌اش می‌کردم

مادربزرگ شهید «بابک ابراهیمی» نقل می‌کند: «لباس رزمش را پوشیده و در راهروی خانه‌ام ایستاده بود. آمد داخل اتاق کنار من. با اشتیاق نگاهش کردم. بلند شد و رفت. من همین‌طور با چشم‌هایم او را بدرقه می‌کردم که از خواب پریدم.»
قسمت نخست خاطرات شهید «بابک(رسول) ابراهیمی»

شاگرد مستمع آزاد اما نمونه

مادر شهید «بابک ابراهیمی» نقل می‌کند: «دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود و گفت: الا و بلا باید من رو هم بفرستین مدرسه. به او گفتم: رسول‌جان! تو هنوز کوچکی، مدرسه راهت نمیدن. قبول نمی‌کرد. موقع امتحانات، ما به اشتباهمان اعتراف کردیم.»

اگه دنیا و آخرت رو می‌خوای، بیا به طرف امام و مردم

برادر شهید «حسین ریاحی» نقل می‌کند: «حسین چهارده پانزده سال بیشتر نداشت. در تظاهرات شرکت می‌کرد. می‌گفت: داداش! نکنه طرف مردم تیراندازی کنی. دست از شاه‌دوستی بردار و بیا با مردم باش. شاه باید گورش رو گم کنه و بره. اگه دنیا و آخرت رو می‌خوای، بیا به طرف امام و مردم.»
قسمت نخست خاطرات شهید «غلامحسین کردی‌نسب»

مرا برای شهادتش آماده می‌کرد

مادر شهید «غلامحسین کردی‌نسب» نقل می‌کند: «گفت: این قدر سَرت رو با این قابلمه‌ها بند نکن. برو امامزاده ببین چه جوون‌هایی آوردن و زیر خاک می‌کنن. همه به‌خاطر ما رفتن. با این حرف‌ها می‌خواست رضایت دهم برای رفتنش و آماده‌ام کند برای شهادتش.»
قسمت دوم خاطرات شهید «سید علی شعنی»

فرزندم ذریه حضرت فاطمه (س) را تنها نگذاشت

شهید «سید علی شعنی» نقل می‌کند: «پیرزن آهی کشید و گفت: خدا را شاکرم که پیش جدم حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) شرمنده نیستم. فرزندم ذریه حضرت فاطمه (س) را تنها نگذاشت. پای رکابش با دشمن اسلام جنگید. روسفیدم کردی مادرجان! روسفید شدم!»
قسمت نخست خاطرات شهید «یحیی حیدری»

ستاره درخشان شهادتش در پیرانشهر به زمین نشست

دوست شهید «یحیی حیدری» نقل می‌کند: «ماشین تدارکات آماده رفتن به نقاط آزاد شده گردید. قبل از برخورد با مین بچه‌ها فوراً خود را به بیرون پرت کردند و گرفتار رگبار نیرو‌های کومله شدند و به شهادت رسیدند.»

اشتیاق وصف‌ناپذیر برای دیدار با امام

مادر شهید «حمیدرضا اکرم» نقل می‌کند: «گفتم: امروز حمیدرضا اذیتت نکرد؟ گفت: نه خاله‌جون! اول رفتیم بهشت زهرا امام رو اون‌جا دیدیم. این بچه از اشتیاق داشت پر درمی‌آورد. اصلاً روی پاهاش بند نبود.»»
قسمت دوم خاطرات شهید «مهدی بهرامی»

قنوت عاشقی

پدر شهید «مهدی بهرامی» نقل می‌کند: «هنگام نماز خیلی نزدیک او نمی‌شدم؛ آخه در قنوت نمازهایش همیشه از خدا شهادت را طلب می‌کرد. ما به او می‌گفتیم: مهدی! این قدر این دعا رو نخون! مو‌های تنمون سیخ‌ می‌شه!»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدرضا طوسی»

مرگ باید در راه خدا باشه

برادر شهید «محمدرضا طوسی» نقل می‌کند: «پرسیدیم: از فلانی چه خبر؟ شنیدیم که با موتور تصادف کرده و الحمدلله به خیر گذشته! گفت: آره!  موتورش داغون شده؛ ولی خودش طوری نشده. باباش فکر کرد، به بهانه موتور خریدن جبهه نمی‌ره! خیال می‌کنن مُردن فقط توی جبهه است!»

محمدرضا امانت‌داری شایسته بود

استاد شهید «محمدرضا خسروی» نقل می‌کند: «محمدرضا دوازده ریال را پیش رویم گذاشت و گفت: حاجی! اینا رو زیر کیسه قند پیدا کردم! دیگر به او اطمینان کامل داشتم.»
قسمت دوم خاطرات شهید «حسن یحیایی»

امیدوارم پسرم با شهیدان کربلا محشور شود

پدر شهید «حسن یحیایی» نقل می‌کند: « آخرین باری که حسن می‌خواست به جبهه برود، من او را در آغوش گرفتم و به من الهام شد که اگر حسن برود، شهید خواهد شد. حسن جوان حرف گوش کنی بود. هر کاری می‌خواستم انجام می‌داد. حالا رفته است و منِ پدر باید جنازه او را ببینم. جز تسلیم در برابر امر الهی چاره چیست؟ الهی با شهیدان کربلا محشور شود!»
قسمت نخست خاطرات شهید «مجید قدس»

دعا کنین همه تنم فدای اسلام بشه!

معلم شهید «مجید قدس» نقل می‌کند: «شنيدم مجروح شده و یک چشمش را از دست داده است. رفتم عیادتش. می‌خواستم بگویم ناراحت چشم از دست رفته‌ات نباش! خیلی‌ها با یک چشم هم تو زندگی تونستن به موفقیت‌های بزرگی برسن که مهلتم نداد و گفت: این که فقط یک چشمه، دعا کنین همه تنم فدای اسلام بشه.»

سفارش مهم شهید درخصوص همسایه

همسر شهید «عین‌الله حامدی» می‌گوید: «گفت: خانم جان! اگه غذایی سر سفره می‌آری، مطمئن شو که همسایه‌ات گرسنه نباشه، حتی اگه شده یک نون رو هم با اون‌ها نصف کن.»
قسمت نخست خاطرات شهید «بهرام امیدیان»

بهترین قدردانی از مادر

مادر شهید «بهرام امیدیان» نقل می‌کند: «گفتم: چرا خوراکی‌ات رو برای من می‌یاری؟ گفت: برای این که به من شیر دادی تا بزرگ بشم. از این حرفش تعجب کردم و به خاطر محبتش نسبت به خودم خیلی خوشحال شدم. انگار از من بهترین قدردانی شده بود.»
قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمود زرگر»

امام که صیغه عقدمان را خواند، دعایش به اجابت رسید

همسر شهید «سید محمود زرگر» نقل می‌کند: «خدمت امام رسیدیم. صیغه خوانده شد. وقتی بیرون آمدیم، دست‌ها را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! شهادت رو نصیبم کن. مبهوت رفتارش بودم و خدا دعایش را اجابت کرد.»

خانه‌ای در بهشت برای مادر

مادر شهید «حسین بابایی» می‌گوید: «یک شب او را در خواب دیدم. با هم داخل یک اتاق بودیم. اتاق کوچک بود، ولی تر و تمیز و روشن. وسطش یک رحل زیبا بود و روی آن یک قرآن. حسین گفت: مادر! اینجا رو برای تو درست کرده‌ام، اما هنوز وقتش نیست. به موقعش خودم می‌آم دنبالت.»
طراحی و تولید: ایران سامانه