اندر خاطرات اسارت؛
بعد از جدا شدنم از دوستانی که در بند سه با آن‌ها بودم دل کندن و جدا شدن از آن‌ها برایم خیلی سخت بود. در این مدت دوستان زیادی پیدا کرده بودم و خیلی از برنامه‌های فرهنگی را با هم داشتیم. از حفظ قرآن گرفته تا برخی کلاس‌ها و آموزش‌ها. با رفتن به بند یک، دل و دماغی برایم نمانده بود که حفظ قرآن را ادامه بِدهم، لذا تصمیم گرفتم چند ماهی نصف قرآن را که در بند سه حفظ کرده بودم مرور کنم، این مواقع بود که فهمیدم انس با قرآن می‌تواند همدم لحظات دلتنگی‌ام شود. در ادامه این خاطره از آزاده ایلامی «محمد سلطانی» منتشر می‌شود.

به گزارش نوید شاهد ایلام؛ طبق سنت نامبارک بعثی‌ها، باز هم نوبت به یک جابجایی و تبعید دیگر فرا رسید. بعد از اینکه حدود یک سال و نیم در بند سه (آسایشگاه‌های ۷ و۸) بودم، مرداد سال ۱۳۶۷ یک روز به‌صورت ناگهانی آمدند داخل آسایشگاه‌ها و اسم تعدادی را خوندند و گفتند وسایل و پتوهایتان را جمع کنید، قرار است جای دیگری برید. بازهم جابجایی و تبعید!

انگار سقف آسمان روی سرم خراب شده بود. از قبل جاسوس‌ها و مسئول آسایشگاه‌هایی که با بعثی‌ها همکاری می‌کردند، اسمی تبعیدی‌ها را داده بودند. طبق معمول اسم نازنین بنده هم در بین تبعیدی‌ها بود. من‌ را یکی از جاسوس‌ها که همیشه با هم سر شاخ بودیم معرفی کرده بود. ناصر همیشه پیِ فرصتی می‌گشت که از شرّ من‌ و چند نفر دیگر برای همیشه خلاص بشود.

اسم‌ها خونده شد و چاره‌ای جز بستن بار و بندیلمون و خداحافظی با بچه‌ها نبود. در این مدت دوستان زیادی پیدا کرده بودم و خیلی از برنامه‌ها را با هم داشتیم. از حفظ قرآن گرفته تا برخی کلاس‌ها و آموزش‌ها.

زمانی که داشتیم می‌رفتیم، وقت هواخوری شد و بچه‌های آسایشگاهای ۷ و ۸ و ۹ آمدن داخل محوطه مشغول قدم زدن شدند.

جوهر محمدیان که بچه اسلام آباد و همزبانم بود و آسایشگاه ۹ بود و اکثر اوقات هواخوری با هم بودیم و قدم می‌زدیم و مثل داداش بزرگترم بود، تا متوجه شد من هم جزو اخراجی‌ها هستم آمد بغلم کرد و با دو تا دستاش و به گردنم چسباند و مثل مادری که بچه‌اش جلو چشمش مرده باشه گریه می‌کرد و شُرشر اشک می‌ریخت. دلم داشت آتش می‌گرفت.

جوهر خیلی به من وابسته شده بود و منم عجیب به او علاقه داشتم. خیلی نترس و مقاوم بود. در جبهه بارها زخمی شده بود و بخشی از روده‌هاش رو برداشته بودند و در شکمش روده پلاستیکی داشت. با داشتن زن و سه تا بچه و وضعیت وخیم جسمی، باز هم دل از جبهه نکنده بود و این بارِ آخری در یک عملیات گشتی شناسایی در منطقه غرب اسیر منافقین شده بود و آنها تحویلشان داده بودند به عراقی‌ها.

هر چه التماس کرد که به آن هم اجازه بدهند با من بیاید قبول نکرد و از هم جدا شدیم. صحنه‌های جدایی اسرا دقیقاً مثل شب‌های عملیات در جبهه بود که بچه‌ها با چه عشقی همدیگر را در آغوش می‌کشیدند و حلالیت می‌طلبیدند و گریه می‌کردند. این هم یک نوع دل‌کندن بود و هیچ‌کس نمی‌دانست آیا آینده‌ای وجود داره یا نه.

یک بار دیگر همدیگر را می‌بینیم یا دیدار به قیامت می‌افتد! کم‌کم بقیه دوستان هم آمدند و برخی آهسته اشک می‌ریختند. بالاخره از دوستانی که به‌شدت با هم مأنوس شده بودیم جدا شدیم و دسته‌ای اخراجی‌ها به سمت بند یک حرکت کرد. خیلی دور نبود. حداکثر دویست متری بیشتر فاصله نبود. با حسرت نگاه به عقب می‌کردیم‌، انگار داشتند می‌بردنمان پای چوبه دار. خداحافظ دوستان عزیز ، ان‌شاء‌الله وعده دیدار به ایران یا به قیامت.

بعد از جدا شدنم از دوستانی که در بند سه با آنها بودم و تقریباً یک سال و نیم به آنها عادت کرده بودم. با ورودم به بند یک و جدا‌شدن از دوستانی که یک سال و نیم به آنها عادت کرده بودم، دل و دماغی برایم نمانده بود که حفظ قرآن را ادامه بِدهم. لذا تصمیم گرفتم چند ماهی نصف قرآن را که بند سه حفظ کرده بودم را مرور کنم و تثبیت بشود. روزی چند جزء را مرور می‌کردم و بیشتر وقتم رو اختصاص داده بودم به مرور قرآن، ولی در عین حال می دیدم اینجا زمینه برای فعالیت فرهنگی و کلاس داری مناسبتره.

همزمان با آمدن من به بند یک و آسایشگاه یک، چند نفر از بند چهار هم تبعید شده بودند اینجا که از شاخص‌ترین آنها صادق(نادر) دشتی‌پور و رحیم قمیشی بودند. یک روحانی خیلی معنوی و متهجد هم به ‌نام محمد خطیبی بود که بچه‌ها خیلی بهشان ارادت داشتند و مورد احترام همه بود.

یک مداح خوش صدا هم از بچه‌های تهران داشتیم که اسمش نعمت دهقانیان بود. احساس کردم با این جمعی که تو آسایشگاه یک هست خیلی راحت می‌شود یک سری برنامه‌ریزی‌ها را انجام داد تا بچه‌ها بیشتر از وقتشان استفاده کنند.

بعد از مدتی هم یکی از بچه‌های طلبه به نام عبدالکریم‌ مازندرانی که مدتی بیمارستان بستری بود وارد آسایشگاه یک شد و خیلی علاقمند به فعالیت‌های فرهنگی بود.

با آمدن عبدالکریم شدیم یک زوج فرهنگی و تصمیم گرفتیم مشترکاً یک سری کارها را مدیریت کنیم و با همکاری نادر(صادق) و رحیم و مشورت آقای خطیبی شور و نشاطی بین بچه‌ها به‌وجود بیاید و با مشغول شدن به یک سری فعالیت‌های جمعی و مفید دچار گوشه‌گیری و فکر و خیالات نشوند.

این قصه ادامه دارد...

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده