زندگینامه شهید لطفعلی عباسی ملک آبادی
نوید شاهد - شهید «لطفعلی عباسی ملک آبادی» مربي آموزش نظامي بود و به امر حاج احمد كاظمي در دفاع و مقاومت در تنگه چزابه فرمانده گردان شد و تا آخرين قطره خون در برابر تهاجم متجاوزان ايستاد. زندگینامه این شهید والامقام را در ادامه می خوانید.
 
زندگینامه شهید لطفعلی عباسی ملک آبادی

نوید شاهد: لطفعلي عباسي ملك آبادي، فرزند حسينعلي و طيبه عباسي، در ششم اسفند ماه سال 1338 در ملك آباد اصفهان به دنيا آمد و حسين علي عباسي، پدرش، مي گويد:« او يك ماه قبل از عيد به دنيا آمد و ما هم وضع خوبي نداشتيم. به خاطر علاقه اي كه به يكي از دوستان خوبم و حضرت علي داشتم نام او را لطفعلي گذاشتم.»

به پدربزرگش علاقه داشت و با او صميمي بود . با والدين، خواهر و برادرانش مهربان بود. در هفت سالگي به مدرسه رفت.

از همان كودكي همراه بزرگترها در كار كشاورزي مشغول فعاليت بود . عشق و علاقه زيادي به كشاورزي داشت. حتي در درو كردن محصولات و كاشتن درخت و غيره همت مي نمود. در ساختن ديوار باغ به پدرش كمك مي كرد. از كمترين فرصت ها استفاده مي نمود.

بعد از مدرسه سريع خود رابه باغ مي رساند. در رعايت حرام و حلال دقت كافي داشت. خدا ترس بود.

بدون اجازه صاحب باغ از محصولات باغ استفاده نمي كرد . و حتي به ديگران اين توصيه را نيز مي نمود.

رحمت الله عباسي، برادرش، مي گويد :«بسيار عادل بود و عدالت را رعايت مي نمود. زماني كه از كوچه باغ رد مي شديم، گردوهايي كه در كوچه باغ افتاده بود برمي داشت و به داخل باغ مي انداخت.»

مادرش مي گويد:« در مزرعه به پدرش كمك مي نمود. اگر اوقات فراغتي داشت، به ديگران كمك مي كرد. اگر فرد مسني كاري داشت لطفعلي به او كمك مي كرد . بسيار مواظب بود كه گوسفندان داخل مزارع مردم نشوند.»

قبل از سن تكيف روزه مي گرفت.

بسيار خوش اخلاق و خوشرو بود و همه از اخلاق او تعريف مي كردند. احترام خاصي براي ديگران قايل بود. در سال 1345 در مدرسه خاقاني روستاي ملك آباد دوره ابتدايي را گذراند.

دوره راهنمايي را در مدرسه دهقان شهرستان نجف آباد سپري كرد. جهت تحصيل به نجف آباد رفت. در حين تحصيل به پدرش در امر كشاورزي كمك مي كرد تا اينكه در سال 1359 ديپلم خود را در رشته علوم تجربي گرفت.

به خاطر علاقه زيادي كه به تحصيل داشت، پياده راهي نجف آباد مي شد. شب ها درس مي خواند و روزها به پدرش كمك مي كرد . با اراده قوي برخواب و استراحت غلبه مي نمود. رحمت الله عباسي مي گويد:« در دوره دبيرستان، سال 1357- 1356، چون شيفت بعدازظهر بود و فرصت نمي كرد در خانه نماز بخواند و بايد به مدرسه مي رفت، در زنگ تفريح مدرسه سعي مي كرد نماز بخواند . ولي بچه ها او را اذيت مي كردند و ناراحت به خانه مي آمد و در منزل نمازش را قضا مي كرد.»

در درس ها به دوستانش كمك مي كرد . خودش كارهايش را انجام مي داد و بارش راروي دوش ديگران نمي گذاشت.

علاقه عجيبي به شركت در مجالس عزاداري و روضه امام حسين (ع) داشت.

در حل مشكلات و گرفتاري هاي مردم كوشا و با ديگران خوش برخورد بود.

زماني كه عصباني مي شد كار مي كرد و عصبانيتش را در خودش فرو مي ريخت و با كسي حرف نمي زد. هدفش خدمت به مردم بود . به افراد اهل مسجد و با محبت علاقه داشت. از افراد ظالم- كه به حق ديگران تجاوز مي كردند- بدش مي آمد.

كتاب هاي مذهبي مثل قرآن، نهج البلاغه و تاريخ انبيا را مطالعه مي كرد.

در زمان انقلاب در اعتصابات مدارس، در كنار بچه هاي انقلابي از جمله برادرش )شهيد( به فعاليت مي پرداخت. در درگيري هاي يزدانشهر حضور داشت و براي خلع سلاح نمودن ضد انقلابيون همت مي كرد.

در سال 1356 فعاليت هاي انقلابي خود را آغاز كرد. به پخش اعلاميه و نوارهاي امام مي پرداخت و در جهت پيشرفت انقلاب خدمت مي كرد. اكثر فعاليت هايش پنهاني بود. كلاس قرآن تشكيل داده بود.

از نيروهاي رژيم شاهنشاهي چندين بار كتك خورده بود. در اربعين 1357 كه چماقداران مسلح به مردم مسلمان يزدانشهر حمله كرده بودند، لطفعلي عباسي به آنجا رفت و به دفاع از مردم مظلوم آنجا پرداخت و تا مرز شهادت ايستادگي كرد كه در اين حادثه دوست او قربانعلي قاسمي به شهادت رسيد.

اگر كسي در مورد حضرت امام )ره( حرف بي ربط مي زد، عصباني مي شد و ازافرادي كه بدگويي امام را مي كردند، بدش مي آمد . توصيه مي كرد : «مطيع اوامر امام(ره) باشيد. »

بعد از اخذ ديپلم عضو بسيج شد و به محافظت ازسد زاينده رود مي پرداخت.

سپس عضو سپاه نجف آباد گرديد. مدتي به مبارزه با ضد انقلاب پرداخت.

با شروع جنگ تحميلي از طريق سپاه پاسداران به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.

او در مورد تجاوز عراق به ايران مي گفت:« بايد از مملكت دفاع كنيم.» به همين خاطر رفتن به جبهه را بر همه چيز ترجيح داد . مي خواست ايران و انقلاب پيروز شود و عراق پيشروي نكند. او به خاطر آسايش مردم و به خاطر حفظ انقلاب و دستور امام راهي جبهه شد. مي گفت:« حاضرم جانم را در راه امام فدا كنم.» از ابتداي جنگ وارد جبهه شد و به آموزش دوره هاي نظامي پرداخت.

او يك دوره آموزشي سه ماهه را در تهران و يك دوره دو ماهه را در ذوب آهن اصفهان گذراند. بعد مربي آموزشي شد و فنون رزمي و جنگ تن به تن را با عشق و علاقه به رزمندگان آموزش مي داد.

او آموزش هاي سخت را با رويي گشاده به نيروها مي آ موخت و لحظه اي احساس خستگي نمي كرد. او با هر گروه از نيروهاي آموزشي كه به جبهه مي رفتند، قصد عزيمت مي كرد كه با مخالفت مسئولين روبه رو مي شد و از او مي خواستند كه او به كارش ادامه دهد، ولي او مي گفت:« از چهره خانواده شهدا و مجروحين خجالت مي كشم.»

در جبهه نيز مرتباً به آموزش نيروها مي پرداخت. تنها به فكر جبهه و جنگ بود و آن را اصل مي دانست. مادرش مي گويد:« وقتي عازم جبهه شد، به من گفت : من امانتي در دست شما بودم. ناراحت نشويد كه زود نمي توانم بيايم.»

او به جبهه بستان و بعد به جبهه دارخوين اعزام شد . درعمليات حصرآبادان، بستان و تنگه چزابه شركت داشت.

او مربي آموزش نظامي بود و به امر حاج احمد كاظمي در دفاع و مقاومت در تنگه چزابه فرمانده گردان شد و تا آخرين قطره خون در برابر تهاجم متجاوزان ايستاد.

او يك بار بر اثر بي احتياطي يك نفر كه نارنجك را بين برادران انداخت، با شهامت و ازخودگذشتگي فراوان خود را روي نارنجك انداخت و قبل از اينكه منفجر شود آن را دور از جمعيت پرتاب كرد. لطفعلي عباسي در جبهه دفترچه يادداشتي داشت و هر شب فعاليت هاي خود را در آن ثبت مي كرد و سپس به مقايسه با روزهاي قبل مي پرداخت. اگر كوتاهي مي ديد با خواندن چند ركعت نماز از خداوند طلب مغفرت مي كرد. حتي در منطقه چزابه كه ميان آتش و گلوله بود، اين عمل را ترك نكرد.

رحمت الله عباسي مي گويد: «يك بار كه براي آموزش به مركز آموزش رفته بودم، او خيلي خوشحال شد، چون خيلي دوست داشت من به جبهه بروم.»

يك بار در منطقه مجروح شده بود.

او آرزوي پايداري اسلام را داشت. بزرگترين آرزويش خدمت به اسلام بود. هميشه مي گفت:« اي كاش در ركاب امام حسين (ع) مي بودم . و اكنون نيز زمان اولاد امام حسين (ع) است كه بايد به جبهه رفت.»

هميشه مي خواست در راه اسلام و عدالت قدم بردارد. سعي مي كرد به ريسمان الهي چنگ بزند. اكثر كارهاي خير و نيكويش مخفي بود. لطفعلي عباسي در نامه اي نوشته است:« مهمترين چيزي كه روح آدمي را صفا مي بخشد و انسان ها را از آلايش هاپاك مي كند، جهاد است . جهاد في سبيل الله و دست و پنجه نرم كردن با سختي ها كه انسان را به خدا نزديكتر مي كند. جبهه جايي است كه انسان مي تواند در آن خدا را ببيند و خداوند را مشاهد كند. در جبهه بدون فلسفه، خد ا براي انسان اثبات مي شود. برادران من، مواظب باشيد ارزش هاي كاذب شما را گول نزند . مواظب باشيد ضد ارزش ها برايتان ارزش نشود. برادران، معيار انسانيت پول و ثروت و مدرك نيست. اينها اسباب بازي هاي است كه ما را از هدف اصلي خود دور مي كند. معيار انسانيت قرب به خداوند است. هر چه انسان خود را به خدا نزديكتر كند، با ارزشتر است و بيشتر طعم زندگي را مي چشد. شايد بتوانيم بگوييم علي (ع) بيشترين لذت را از زندگي مي برد، چون فاصله اي بين خود و حقيقت نمي ديد. پس ما هم بايد مانند علي باشيم كه ضد ارزش ها را نفي كرده تا بتوانيم علي گونه باشيم. در ضمن قرب به خداوند بزرگ ترين لذت ها را از درك حقايق ببريم . امام خود را كه علي زمان مي باشد بشناسيم و اطاعت كنيم و او را ياري نماييم تا بر معاويه زمان پيروز شويم و حق رادر زمين استوار سازيم. من اين راه را آگاهانه انتخاب كرده ام و اميدوارم كه صلاحيت آن را داشته باشم كه امام مرا به عنوان يك سرباز كوچك اسلام و يك پيرو كوچك- كه چيزي جز خون براي هديه ندارد- قبول كند.»

توصيه مي كرد:« به فكر قيامت و آخرت باشيد .» پدرش مي گويد:« او موتوري داشت و وقتي به خانه مي آمد سوت بلبلي مي زد. همان روزي كه شهيد شده بود، شبش من خواب ديدم كه او با موتورش داخل خانه شد و سوت مي زد. و پا نداشت. از او پرسيدم: كه پات چه شده است؟ گفت: زانويم درد مي كند. كه بعد از خواب بيدار شدم. و روز بعد خبر شهادت او را به من دادند.»

مادرش مي گويد:« يك روز به ختم قرآن رفته بودم . وقتي به خانه برگشتم صداي سوتي شنيدم. خوشحال به سمت دراتاق لطف علي رفتم . چون هر وقت به خانه مي آمد، سوت مي زد. هر چه داخل اتاق را گشتم او را نديدم. تا اينكه متوجه شدم يك پرنده كوچك سبزرنگ روي شاخه درخت نشسته است و در حال خواندن است. به او نگريستم. او نيز به من نگاه كرد. با خود گفتم: حتماً براي او اتفاقي افتاده است و اين روح اوست. كه سه روز بعد همرزمانش خبر شهادت او را به من دادند.»

در عمليات چزابه، بعد از سه روز جنگ تن به تن در مواجهه با ميدان مين به آرزوي ديرينه خود رسيد.

شهادت او در تاريخ 1360/12/6 است.

شهيد در وصيت نامه خود مي نويسد:« ما برآنيم تا بر پيمان خودازخون شهيدان ذره اي ترديد به خويش راه ندهيم و به جهان خواران بياموزيم كه اين نور پر فروغ الهي را با فوت دهان هاي پليدشان نمي توانند خاموش كنند.

اي برادران و خواهران، چه پر افتخار است تاريخ ملتي كه سر فصل هاي آن را شهيدانش رقم زده اند.

چه حماسه آفرين است ملتي كه سلاحش شهادت است، پشتيبانش ايمان و فريادش الله اكبر و مسيرش از ميان مستضعفين و مقصدش نجات انسان و خداي گونه كردن جامعه. ما با خون خود به تمامي مسلمانان نشان مي دهيم كه افتخار از آن ملتي است كه شهادت را از جان و دل مي پذيرد . اي عزيزان، اسلام براي زنده ماندن و پايدار بودن احتياج به خون دارد و اگر نبود سيل خروشان خون شهيدان از بدر تا كربلا و تا حال شايد اسلام را به گونه اي ديگر مي ديديم.

اي ملت قهرمان ايران و عراق، من به شما مي گويم كه اين جنگ همانطور كه امام گفته است: جنگ بين اسلام و كفر است . جمهوري اسلامي ايران براي خدا و به خاطر اسلام به دفاع برخاسته و رسالت خويش را قاطعانه انجام مي دهد و ما بايد متعهد شويم كه به مستكبرين شرق و غرب درس بدهيم كه اربابشان براي هميشه خيال توطئه چيني و تهاجم به مرزهاي اسلام را از ذهن خويش بيرون ببرند. اي امام عزيز، ما قاطعانه تا سقوط رژيم كافر صدام و استقرار جمهوري اسلامي درعراق و اتحاد اسلامي ايران و عراق مي جنگيم و اين خودگامي در جهاني شدن انقلاب اسلامي است. اي امام، من به تو قول مي دهم كه تا آخرين قطره خون خود را در راه حسين (ع) و براي برقراري دين اسلام در جهان مي ريزم و باز هم مي جنگم تا كشته شوم، چون اگر بكشيم پيروزيم و اگر هم كشته شويم باز هم پيروز هستيم. پيام من به ملت و نسل هاي آينده اين است كه ما هر چه داريم از اسلام است و روحانيت مبارز هم مبلغين واقعي اسلام هستند كه بايد تنها ما از آنها پيروي كنيم.»

پيكر پاكش بعد از تشييع، در روستاي ملك آباد از توابع شهرستان نجف آباد به خاك سپرده شد.

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان اصفهان

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده