یک شب مانده به پایان خدمت سربازیاش شهید شد
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید «علیرضا گوهری» یکم مهرماه 1341، در روستای دوین از توابع شهرستان شیروان دیده به جهان گشود. پدرش محمد حسن و مادرش معصومه بیگم نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. نجار بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و نهم اردیبهشت 1365، در اسلامآباد غرب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی را در زادگاهش به خاک سپردند.
حضرت علی (ع)، اسمش را انتخاب کرد
ثریا گوهری در روایتی از برادر شهیدش گفت: «زمانی که مادرم میخواست زایمان کند من خواب دیدم حضرت علی (ع) آمده، اسم خودش را در خانه ما نوشته است. صبح برای پدرم تعریف کردم، پدرم گفت اسم پسرم را علیرضا میگذاریم. زمانی که به دنیا آمد مادرم شیر میداد و من او را بزرگ کردم. در دوین متولد شد، دوران کودکی بچه ی خوب و آرامی بود، اگر برای بازی میرفتیم او را به پشتم میبستم، با خود میبردم و نوبتی با دوستانم نگهش میداشتیم.
خواهر شهید «علیرضا گوهری» در ادامه تعریف کرد: زمانی که بزرگ شد مادرم پیش برادر دیگر من در تهران بود. علیرضا پیش من و پدرم ماند. در کارهای گاو و گوسفندداری به پدرم کمک میکرد. وقتی پدرم به باغ میرفت ما هم همراه او میرفتیم و شب را پیش او میخوابیدیم. تا سوم راهنمایی در دوین درس خواند، آن زمان در روستا تا مقطع سوم راهنمایی بیشتر نبود، بهخاطر همین به تهران رفت و رنگ کاری را شروع کرد. یکباری هم در تظاهرات تهران شرکت داشت. درگیری پیش آمده بود و دنبال اینها کرده بودند، موقع فرار، خانمی درب خانه را باز کرده و آنها را پناه داده بود.
وی درباره خصوصیات اخلاقی شهید ادامه داد: بچه خوبی بود. از لحاظ پوشش و لباس، همیشه مثل یک بچه روستایی بود. همیشه اهل نماز و قرآن خواندن بود. برادرم از همه بچههای دیگر خانواده بهتر بود. هر کجا که میرفت باید خودش را به موقع به خانه میرساند. زمانی که از مرخصی میآمد اگر نصفه شب هم بود ما را از خواب بیدار میکرد. خیلی مهربان بود، اگر کسی بدی می کرد او با خوبی جواب میداد و آنها را راهنمایی میکرد. حرف گوش کن بود و روی حرف ما حرفی نمیزد. به او گفتم بیا برایت زن بگیریم، گفت 40 روز بیشتر به پایان سربازیام نمانده است، بگذار تمام شود همین که تمام شد زن میگیرم. بعد از تمام شدن سربازی هم همین جا میمانم و به تهران نمیروم. غافل از اینکه یک شب مانده به پایان خدمت سربازیاش، شهید میشود.
اعزام به جبهه از سوی ارتش
ثریا گوهری به یاد خاطراتی از روز اعزام شهید گفت: اعزامش از شیروان بود، ما هم برای بدرقه به شیروان رفتیم. من به نردههای دیوار چسبیده بودم، او خودش را از بالا به پایین انداخت و گفت من اینجا هستم تو چرا اینقدر سر و صدا میکنی. در نهایت از طریق ارتش به جبهه رفت.
این خواهر شهید درباره خاطرات برادرش از جبهه تعریف کرد: یکبار که به مرخصی آمده بود از او پرسیدم چه خبر. گفت فرمانده با زیر شلواری میخوابد. به او گفتیم اگر حمله شد چه کار میکنید. یک شب وقت خوابیدن اذیتش کردیم گفتیم حمله شده. یکدفعه از خواب پرید! میگفتند زمانی که علیرضا شهید شد، سه تا لباس زیر با یک شلوار به تن داشت. گفته بود میدان جنگ است اگر اسیر شدیم حداقل لباس کافی داشته باشیم. یادم میآید که میگفت؛ دو تا کبوتر در سنگر نگه میدارم، هر موقع آمدم آنها را میآورم. یکبار رادیو کوچکی هم برایم به یادگار آورد.
میدانستیم شهید میشود
وی همچنین گفت: برادرم ماهی دوبار نامه مینوشت. آن زمان تلفن نبود، فقط ماهی یکبار به منزل دختر عمهام که در شیروان بود زنگ میزد. خیلی سخت میگذشت. مدت دو سال همیشه ناراحت بودیم و خودمان هم میدانستیم که روزی او شهید میشود. یکروز غروب، جغدی بالای بام خانه سر و صدا میکرد من خیلی ناراحت شدم چون به نظرم نمادی از یک اتفاق شوم بود. روز بعد به یکی از همسایهها گفتم دیشب جغد بالای خانه سر و صدا کرد، برادرم حتما شهید میشود. او گفت؛ دختر زبانت را ببند این چه حرفی است اما ما یقین داشتیم که او شهید میشود. آخرین باری که میخواست به جبهه برود گفت؛ اگر شهید شدم مرا پیش پدرم دفن کنید و مطمئنم این دفعه شهید میشوم. همانطور هم شد، او به شهادت رسید و پیش پدرم دفن شد.
خبر شهادت
گوهری درباره نحوه شنیدن خبر شهادت برادرش افزود: از طرف سپاه به خانه ما آمدند. به من چیزی نگفتند اما من متوجه شدم که برادرم شهید شده است. برادرم به همراه همسرم به گیلانغرب رفتند و جنازه را آوردند. مراسم تشییع ابتدا در شیروان و بعد از آن هم در دوین انجام و سپس پیکر مطهرش در کنار قبر پدرم دفن شد.
«من پادشاه شدم»
این خواهر شهید در پایان خواب زیبایی را که دیده بود، تعریف کرد و گفت: یکبار خواب دیدم روی مزارش هستم، دارم گریه میکنم. برادرم آمد و گفت تو چرا اینقدر گریه میکنی؟! من که پادشاه شدهام، برو به مادر بگو پسرت پادشاه شده است. من گفتم بیا صورتت را ببوسم گفت؛ نه. گفتم چرا گفت؛ تو اینقدر گریه میکنی من پیش دوستانم خجالت میکشم. دیدم اول پایش را دراز کرد، گفت از پاهایم ببوس. بعد دستش را داد بوسیدم و بعد گذاشت صورتش را ببوسم. گفت دیگر اینقدر گریه نکن. از آن به بعد هر وقت میرفتم سر مزارش گریه نمیکردم.
گفتگو از زهرا نورانی