شهید بهمن ماه
دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۳۱
شهید سید حمید پور معصومی فرزند سید حسن در سال 1348 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در تاریخ 1/11/65 در حین تردد در خیابان جوادالائمه در شهرستان قم توسط کافران بعثی بمباران و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

شهید حمید پورمعصومی در 13 سالگی تصمیم گرفت که به جبهه­های حق علیه باطل برود و برای رفتن به این کار امضای پدرش را جعل کرد و راهی جبهه شد. در طول جبهه شیمایی شد و چند بار هم مجروح و در بیمارستان بستری شد. و حدود یکسال بود که در جبهه بود. خیلی آرزوی شهادت داشت و با ایمان و با خدا بود. همیشه با وضو بود وقتی می­رفت داخل حیاط و وضو می­گرفت دستانش را به آسمان بلند می­کرد و آرزوی شهادت می­کرد. مادر شهید از پسرش می­گوید: پسرم در طول جبهه یک بار با دوستانش در باتلاقی در مناطق جنگی گیر افتاده بود و چند روز فقط از آب و سبزیهای گل آلود آنجا تغذیه می­کردند تا اینکه پیدایشان کردند و وقتی به خانه برگشت تا چند وقت در بستر بیماری بود. ولی به محض اینکه حالش بهبود یافت دوباره راهی جبهه شد.

مادرش می­گوید: وقتی پسرم به مرخصی می­آمد به او می­گفتم: پسرم تو اگر در جبهه شهید شوی من چطور تحمل کنم؟ تو را خدا مواظب خودت باش. با اینکه شهادت را خیلی دوست می­داشت ولی همان موقع دستش را بالا برد و گفت: خدایا من خیلی شهادت را دوست دارم ولی راضی به غصه خوردن و ناراحتی مادرم نیستم، خودت هر طور صلاح می­دانی عمل کن ولی مایۀ غصه مادرم نباشم.

شهید با برادر بزرگش امیر پورمعصومی در جبهه ­ها بوده و بعد از شهادت برادرش دوباره تصمیم می­گیرد به جبهه برود ولی با مخالفت پدر و مادرش روبرو می­شود و مانع رفتن او به جبهه می­شوند. او یکی، دو روز قبل از شهادتش خوابی دید و به من گفت: مادر دیشب خواب دیدم که تابوتی برای من آوردند و مرا در آن گذاشتند و به طرف حرم بردند و طواف دادند. دو آقایی با لباسهای زیبا و روئی خندان آمدند و مرا به همراه برادرم امیر در آغوش گرفتند و بردند و درست فردای همان روز، او به شهادت رسید. در حالی که مشغول بازی کردن با دوستانش جلوی مسجد بودند، هواپیمای عراقی از بالای سر آنها را مورد گلوله قرار داد و تیربارانشان کردند و همۀ بچّه­ها را به شهادت رساندند. همیشه می­گفت: مادر شما گذاشتید من به آرزویم برسم و در جبهه بمانم و شهید شوم.

مادر شهید می­گوید: من آن موقع حال و هوای خوبی نداشتم و خیلی نگران پسرم بودم، شبها تا صبح گریه می­کردم. یک شب در همان حال خوابی دیدم که دو پسرم زیر بغل خانمی را گرفته بودند و او را به سمت من می­آوردند. من به بچّه­هایم گفتم بچّه­ها این خانم کیست؟ پسرم گفت: مادر ایشان خانم زینب (س) هستند، آوردیم تا شما را تسلّی بخشند. من به آن خانم گفتم: خانم جان من خیلی ناراحتم، آخر من دو پسرم را با هم از دست دادم. چطور نگران نشوم و دیدم آن خانم نگاه غمگینی به من کرد و گفت: اگر تو دو پسرت را از دست دادی، من 72 تن از بچه­هایم را فدا کردم، با این حال تو باید صبور باشی و دیگر گریه نکنی. پسرم آنروز (روز شهادتش) خیلی با نشاط شده بود. همان روز رفت نانوایی و چند تا نان خرید و به من گفت: مادر اینها را بگیر این چند روز لازمت می­شود. من خیلی تعجّب کردم به او گفتم: پسرم نان داریم، لازم نداشتیم. او هیچ وقت لباس نو نمی­پوشید، همان روز من کفش نوئی برایش خریدم و به او دادم ولی او کفشهایش را به زمین می­مالید تا کهنه شود ولی به من گفت: مادر من این کفشها را فقط امروز می­توانم بپوشم. من خیلی از این حرف دلخور شدم و به او دعوا کردم و او را به جدّش قسم دادم که دیگر نباید این حرفها را بزند. ولی او گفت مادر هر چی قسمت باشد همان می­شود. همان روز با وضو رفت و با بچّه­ها بازی کرد و نیم ساعت قبل از بمباران، به زنهای کوچه گفته بود: قراره تیراندازی شود. شما بروید در حمّام منزل ما پناه بگیرید. و درست هم همان اتّفاق افتاد و خودش به همراه دوستانش شهید شد. روحش شاد و یادش گرامی باد. والسّلام.
منبع: اسناد و مدارک موجود در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده