شهيد منوچهر الهياری «1»
شهيد «منوچهر الهياری» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: «اول مرداد سال 1338 در خانواده‌ای عشايری در استان فارس به دنيا آمدم. در آن موقع پدرم عشاير بود. زندگی آن‌ها در کوه‌ها و دشت‌های اطراف ميمند فارس بوده است. دقيقا محل تولد خود را نمی‌دانم و...» قسمت اول خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

تولد یک نوزاد در جنگل‌های سرسبز میمند

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «منوچهر الهياری» یکم مرداد سال 1338 در سیاه چادرهای عشایری در میمند چشم به جهان گشود. 7 ساله بود که برای گذراندن دوران تحصیلی راهی روستای شبانکاره شد. پس از گذراندن دوره ابتدایی به فیروزآباد رفت و موفق به اخذ مدرک ديپلم شد. فروردین سال 1361 پس از گذراندن دوره آموزشی راهی جبهه جنگ شد و سرانجام 11 آبان سال 1361 در عملیات محرم، جبهه عين خوش بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید.

متن خاطره «1» : تولد یک نوزاد در جنگل‌های سرسبز میمند

اول مرداد سال 1338 در خانواده‌ای عشايری در استان فارس به دنيا آمدم. در آن موقع پدرم عشاير بود. زندگی آن‌ها در کوه‌ها و دشت‌های اطراف ميمند فارس بوده است. دقيقا محل تولد خود را نمی‌دانم. خلاصه اين را می‌دانم که در جنگل‌های سرسبز و طبيعی آن اطراف به دنيا آمده‌ام که در اولين نگاه طبيعت خدا را در فضای باز او و جايی که عاری از هر گونه فتنه و نيرنگ و ريا بوده و جز الله و مادر و پدرم و چند نفر ديگر از کسی از وجود من خبر نداشته است.

راستی چقدر خوب بوده که دور از هر گونه مردم آزاری و دور از هر ستم به جز مردمی که کارشان فقط رساندن گوسفندان به جاهای سرسبز و پربار کردن آن‌ها و به دست آوردن لقمه‌ای نان برای خود و فرزندان.

آری پس از گذشت 7 سال که در اين کوه‌ها و اين صحرای خدا توانستم چيزی بفهمم پدرم مرا برای تحصيل در روستای به نام شبانکاره فرستاد. سال‌های اول برای من خيلی ناراحت کننده بود زيرا من در دامن صحرا بزرگ شده بودم و زندگی در چهار ديواری برایم مشکل بود. زندگی با بچه‌های ده و طرز برخوردم با آن ها جور ديگری بود و بايد تاب می‌آوردم.

در پی تحصیل

پس از گذشت 5 سال توانستم در کلاس پنجم دبستان با امتحان نهايی در بخش ميمند فارس قبول شدم و در همان جا ثبت نام کنم. آخه ده شبانکاره تا کلاس پنجم بيشتر نداشت و من می‌بايستی صبح‌ها از شبانکاره به ميمند برای تحصيل می‌رفتم وعصرها هم به ده باز می‌گشتم. اين وضع برای من خيلی خسته کننده بود و به همين دليل در کلاس اول راهنمايی موفق نشدم و آن سال رفوضه شدم.

خلاصه پس از پايان کلاس سوم راهنمايی برای ثبت‌نام در کلاس اول نظری چون در ميمند مدرسه نظری نداشت مجبور شدم به فيروزآباد بروم. باز هم سخت و مشکل و اين بار جامعه مرا در اعماق جای داد و با افراد جور واجور مجبور بودم معاشرت کنم.

راستی چقدر مشکل بود من از سن 7 سالگی پدر و مادرم و آن آغوش گرم خانواده را ترک کرده بودم. هيچ راهنمايی نداشتم که چگونه زندگی کردن را به من ياد دهد تا اين که تابستان 1357 با شرکت در مجالس مسجد و روضه‌خوانی آن منطقه توانستم چگونگی انقلاب آينده را بفهم و سعی می‌کردم با تبليغ بين ده و خانواده و طایفه خودمان آن‌ها را تشويق برای طرفداری از انقلاب کنم و به کمک چندتن از برادران ديگر توانستم فردی را از شيراز برای تبليغ در مجلس روضه خوانی پدرم دعوت کنم تا مردم جمع شوند و ارشاد شدند.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده