يکشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۴:۵۹
همسر شهید «محمدابراهیم آقایی» نقل می‌کند: «مادرش در خواب محمدابراهیم را دید که گفت: مامان من در رکاب حسین زمان شهید شدم. اگه می‌خوای گریه کنی، برای امام حسین گریه کن که مظلومانه شهید شد.»

من در رکاب حسین زمان شهید شدم

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدابراهیم آقایی هشتم فروردین ۱۳۳۷ در تهران چشم به جهان گشود. پدرش حبیب‌الله، کارمند روزنامه اطلاعات بود و مادرش، صدیقه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهارم فروردین ۱۳۶۱ با سمت فرمانده گروهان در رقابیه به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.

احترام به بزرگترها

آماده می‌شد که برود. گفتم: «داداش! کجا می‌ری؟» گفت: «می‌رم به مادربزرگ سر بزنم.»

خندیدم و گفتم: «تو که پریروز اونجا بودی. خریدهاش رو هم که کردی.

ناراحت شد و گفت: «الان چشمش به دره که ببینه کی بهش سر می‌زنه. وظیفه ما کوچک‌ترهاست تا به بزرگتر‌ها سر بزنیم و کاراشون رو انجام بدیم.»

یک روز در میان کلی مسافت را طی می‌کرد تا به مادربزرگ سر بزند.

(به نقل از خواهر شهید، سکینه آقایی)

بیشتر بخوانید: باید از سن کم با زندگی ائمه آشنا بشی

می‌تونین با چنین مردی ازدواج کنین؟

سرش پایین بود. با حیا و متانت گفت: «من دائم می‌رم جبهه. ممکنه که شهید بشم. شما دقیق فکر کنین و تصمیم بگیرین، می‌تونین با چنین مردی ازدواج کنین یا نه؟»

با این وضعیت قبولش کردم و جواب بله را دادم.

(به نقل از همسر شهید)

امام خمینی همون حسین زمان ما است

چای با قندان را جلوی محمدابراهیم گذاشت. پیشش نشست و گفت: «ننه جان! تو دیگه نرو. این همه آدم هستن، اون‌ها چرا نمی‌رن؟»

و شروع کرد نام بردن بعضی از هم سن و سال‌های محمدابراهیم که رنگ جبهه را ندیده بودند. محمدابراهیم گفت: «مادر من! من وظیفه خودم رو انجام می‌دم. امام فرمودن: «تکلیفه»؛ باید رفت. اون‌هایی هم که نمی‌رن، خودشون پشیمون می‌شن. مادر گفت: «خوب تو رفتی دیگه. وظیفه‌ات رو هم انجام دادی.»

محمدابراهیم گفت: «مگه شما نمی‌گفتین، کاش در دوره امام حسین بودیم و کمکش می‌کردیم. خوب الان امام خمینی همون حسین زمان ماست. نباید به کمکش بریم؟»

با گفتن این حرف‌ها، مادرم سکوت کرد و چیزی نگفت.

(به نقل از خواهر شهید، سکینه آقایی)

من در رکاب حسین زمان شهید شدم

مادرش در خواب محمدابراهیم را دید که گفت: «مامان من در رکاب حسین زمان شهید شدم. اگه می‌خوای گریه کنی، برای امام حسین گریه کن که مظلومانه شهید شد.»

(به نقل از همسر شهید)

نگران نباش من مواظبشم!

نگرانش بودم. نمی‌دانستم چکار کنم؟ بچه‌ام کلی زحمت کشیده بود تا قبول شود. شب‌های زیادی نشسته و تا صبح درس خوانده بود. در ضمن آرزویش هم بود که به دانشگاه برود. راستش رو بخواین، آرزوی خودم هم بود، اما حالا!

- حمیده جان! کاش شهر خودمون قبول می‌شدی!

- خوب چکار کنم؟ اول شهر خودمون رو زدم، اما اونجا قبول شدم.

- این طوری پیش خودم بودی خیالم راحت بود.

حمیده گفت: «مادر! اگه خیلی نگرانی خوب نمی‌رم.»

شب، محمدابراهیم به خوابم آمد و گفت: «دخترم کلی زحمت کشیده. باید بره درسش رو ادامه بده. نگران نباش من مواظبشم!»

با خیال راحت ثبت نامش کردم.

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده