قسمت نخست خاطرات شهید «محمدابراهیم آقایی»
سه‌شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۵:۵۱
خواهر شهید «محمدابراهیم آقایی» نقل می‌کند: «گفت: حالا که به مامان کمک می‌کنی، منم برات یک هدیه خوشگل گرفتم. بسته کادویی را به سمتم گرفت. آن را باز کردم. کتاب بود؛ زندگی حضرت فاطمه (س). گفت: خواهرم! باید از همین سن با زندگی ائمه آشنا بشی.»

باید از سن کم با زندگی ائمه آشنا بشی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید محمدابراهیم آقایی هشتم فروردین ۱۳۳۷ در تهران چشم به جهان گشود. پدرش حبیب‌الله، کارمند روزنامه اطلاعات بود و مادرش، صدیقه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. چهارم فروردین ۱۳۶۱ با سمت فرمانده گروهان در رقابیه به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.

صله رحم

رفت منزل برادرم. زن‌داداش گفت: «بیا تو پسرم.»

- خیلی ممنون. می‌خواستم به شما سری بزنم و احوال پرسی کرده باشم. راستی سلام به عموجان برسونین!

- الهی خیر ببینی مادر که همیشه تو از ما سراغ می‌گیری!‌

به همه فامیل سر می‌زد. به صله ارحام توجه خاصی داشت. به خانه  عمویش می‌رفت و اگر نبود، از جلوی در احوالپرسی می‌کرد و برمی‌گشت.‌

می‌گفتیم: «خوب می‌رفتی خونه چند دقیقه می‌نشستی و بعد می‌اومدی.» می‌گفت: «من نامحرمم به زن‌عمو. درست نیست وقتی عمو خونه نیست برم اونجا. ممکنه سختش باشه.»

(به نقل ار پدر شهید)

انفاق

- ننه! یک خانواده هست که بهش خیلی بیشتر از ما نیاز داره. ثواب داره به خدا.

به این جمله که رسید، ساکت شدم. نمی‌دانستم چه بگویم. فقط گفتم: «ببر، خدا پشت و پناهت!»

مادرش تعریف کرد: «آن زمان نفت کم گیر می‌آمد. با کلی زحمت نفت خریده بودیم. محمد مقداری از آن را برداشت و برای یکی از دوستانش که خیلی نیازمند بود برد.»

(به نقل از همسر شهید)

باید از سن کم با زندگی ائمه آشنا بشی

چیزی را پشتش قایم کرده بود. نزدیکم که رسید گفت: «خواهرم چکار‌ می‌کنه؟»

گفتم: «داشتم ظرف‌ها رو می‌شستم.»

گفت: «حالا که به مامان کمک می‌کنی، منم برات یک هدیه خوشگل گرفتم.»

بسته کادویی را به سمتم گرفت. آن را باز کردم. کتاب بود؛ زندگی حضرت فاطمه (س).

کتاب را ورق می‌زدم که گفت: «خواهرم! باید از همین سن با زندگی ائمه آشنا بشی. حتماً بخونش.»

(به نقل از خواهر شهید، سکینه آقایی)

این باعث نمی‌شه که به مادرت بی‌احترامی کنی

- من مانتو می‌خوام. همه دوستام مانتوی نو می‌پوشن.

- ننه جان! فعلاً دستم خالیه. تو می‌گی چکار کنم؟

- شما هم منو درک کنین. من سیزده سالمه! آبروم می‌ره.

با ناراحتی در را کوبیدم و به حیاط رفتم. محمدابراهیم را روبه‌رویم دیدم؛ از سرکار برگشته بود. با ناراحتی سلام کردم. گفت: «خواهرم چشه؟ می‌بینم با ننه بحثش شده.»

گفتم: «آخه این انصافه؟ یک مانتو رو چند سال می‌پوشن؟ مثلاً بزرگ شدم!»

همان طور که بند کفش‌هایش را باز می‌کرد، گفت: «اما این باعث نمی‌شه که به مادرت بی‌احترامی کنی.»

بعدازظهر آن روز رفت پارچه خرید و به مادرم داد، تا برایم مانتو بدوزد.

(به نقل از خواهر شهید، سکینه آقایی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده