جان من از دیگر رزمنده ها ارزشمند تر نیست
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید« خدایار کوهی» پنجم مهر ماه 1341، در روستای قولانلو از توابع شهرستان شیروان چشم به جهان گشود. پدرش محمد، کشاورزی میکرد و مادرش زهرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دهم اسفند ماه 1362، با سمت آرپی چی زن در جزیره مجنون عراق به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و هجدهم اسفند ماه 1373، پس از تفحص، در روستای زیارت تابعه زادگاهش به خاک سپرده شد.
بخشی از زندگینامه شهید« خدایار کوهی» را با هم میخوانیم:
كمك بچه گانه
من و برادرم جهت كمك به پدرم كه كار كشاورزي داشت و زمان درو بود قصد كرديم صبح زود به مزرعه برويم و به پدر كمك كنيم و چون سن ما كوچك بود دو ، سه دسته گندم كه درست كرديم به دليل خردسالي فورا خسته شديم و بعد از يكي دو ساعت به خانه برگشتيم و پدرم خنديد و گفت: فرزندان من درو كردن كار هر كسي نيست و از اين كه تمام سعي و تلاشتان را انجام داده ايد تا به پدرتان كمك كنيد متشكرم بهتر است در خانه بمانيد و ان شاء الله هر وقت بزرگ شديد و توانايي لازم را كسب كرديد شما را همراه خود به مزرعه مي برم تا كمك دست خودم باشيد.
عزيز برادر
خدايار به همه ي خواهران و برادران علاقه زيادي داشت و در اين ميان به مهدي برادر كوچكش خيلي علاقه داشت و مي گفت: اين برادر من آنقدر عزيز و دوست داشتني است كه با وجودي كه دستهاي من درد گرفته ولي حاضر نمي شوم و او را بر زمين بگذارد و گريه اش را ببينم.
قول ناتمام
خدايارا هميشه از اينكه نتوانسته بود به مدرسه برود و ادامه تحصيل بدهد ناارحت بود به اين دليل به خواهرانش قول داده بود كه اگر اين دفعه از جبهه برگردد آنها را به مدرسه بفرستد حتي مي گفت: اگر شده شما را به شهر مي فرستم تا درس بخوانيد و خودم كار مي كنم و خرج تحصيل شما را مي دهم تا هيچ يك از خواهرانم بي سواد نباشد ولي هرگز بر نگشت و ما به مدرسه نرفتيم و بي سواد مانديم.
طعنه دوستان
خدايار در دروان تحصيل و مدرسه فردي خوش اخلاق و مورد اعتماد بود و در آن زمان كه اكثر معلم هاي مدارس زن بودند و براي آمد و رفت به روستا و رفتن به روستاهاي مجاور يك نفر را كه بتواند آنها را با قاطر به اين طرف و آن طرف ببرد و مورد اطمينان آنها باشد نياز داشتند و آن كسي نبود جز خدايار كوهي. به اين خاطر دوستانش با شوخي مي گفتند خدايار ، اين معلم ها در تو چه ديده اند كه هميشه تو را با خودشان اين طرف و آن طرف مي برند. چرا يكبار ما را با خودشان نمي برند و خدايار با خنده به دوستانش مي گفت: خودم هم نمي دانم، لابد به دليل اخلاق خوب و مودب بودن من است كه من را انتخاب كرده اند و باز هم دوستانش دست بردار نبودند.
اعتماد مرد تهراني
خدايار براي اولين بار به همراه تعدادي از دوستانش جهت كار وكسب درآمد به تهران سفر كرد ولي بعد از مدت دو يا سه ماه همه ي دوستانش برگشتند ولي خدايار برنگشت و پدرش از تاخير خدايار بسيار ناراحت بود و حتي از دوستانش خواست كه به تهران بروند و او را به روستا بياورند در اين هنگام بود كه خدايار از تهران برگشت و پدر از او پرسيد چرا دير آمدي؟ در جواب پدر گفت: صاحب كارم به دليل اعتماد زياد و رضايتي كه از كارم داشت اجازه برگشتن نمي داد و حتي از من خواست كه به همراه خانواده ام به تهران بيايم و آنجا زندگي كنيم ولي خدايار به جبهه اعزام شد و در سفر بعدي كه دوستانش به تهران فتند آن مرد تهراني از دوستانش سراغ خدايار را گرفت و دوستانش گفتند كه او به جبهه رفته و مفقودالاثر است آن مرد تهراني ناراحت شد و گفت: براي همين به چنين فرد خوبي اجازه رفتن به روستايش را نمي دادم.
مگر من از بقيه چيزی كم دارم؟
خدايار در ايام انقلاب به تنهايي از روستا جهت شركت در تظاهرات به شهر مي آمد و اين مسافت دور را با جان مي خريد و به شهر مي آمد. پدرش از اين عمل او ناراحت بود و مي گفت چرا براي تظاهرات به شهر مي روي ممكن است اتفاقي برايت بيفتد و خدايار مي گفت: مگر جان من از بقيه ارزشمند تر است كه آنها بروند و من نروم مگر من از بقيه چیزی كم دارم.
خجالت از پسر عمو
پسر عموي خدايار با او هم سن و سال بود و در جنگ به شهادت رسيده بود ولي خدايار به دليل كفالت از جنگ معاف شده بود و اين را براي خودش ننگ مي دانست و مي گفت: از خودم و خون پسرعمويم شرم مي كنم كه او به جبهه برود و شهيد شود ولي من كفالت بگيرم و چندي نگذشت كه به ديدار معبود و كنار پسر عمويش شتافت.
دلداري به مادر
خدايار به طور مخفيانه در بسيج ثبت نام كرده بود و سه ماه آموزشي را در بجنورد سپري كرد و مادر از اينكه پسرش بدون هماهنگي اين كار را كرده ناراحت بود و مي گفت: چرا به جبهه مي روي امكان دارد كه شهيد شوي . خدايار به مادر دلداري مي داد و مي گفت: مگر هر كسي به جبهه برود شهيد مي شود، ديدي اين سه ماه آموزشي چقدر زود تمام شد تا سه ماه ديگر صبر كني فورا تمام مي شود و نزد مادرم بر مي ردم ولي هيچ گاه بازنگشت و مادر 12 سال چشم انتظار پسرش ماند تا كه او را ديدار نمايد.
ميهمان اتفاقي
بعد از 12 سال هر جا كه احتمال مي دادم خبري از برادرم را دارند گرفته بودم ولي موفق نشده بودم. يك روز بچه كوچكم را در خانه گذاشتم و همراه خواهرديگرم به داخل شهر رفتيم و گفتند امروز 25 شهيد را تشييع مي كنند با اين كه ما هر دو سواد نداشتيم يك روزنامه خريديم و آن را به خانه آورديم و آن را به خواهرم كه سواد داشت دادم كه بخواند و او خواند و گفت: اسم برادر هم در آن هست و حتي نام پدرش محمد است و در آن لحظات از سپاه آمدند و خبر شهادت او را به ما دادند و انتظار ما به پايان رسيد و از شهادت برادرمان خيلي خوشحال شديم و جنازه او را زيارت كرديم.