مدافع حرمی که با دعای همسرش شهید شد
به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی :
در چهار ماهگی پدرش مجروح میشود و محمد تقی از نظر جسمی ضعیف و مریض میشود. مادرش او را به بجنورد میآورد تا معالجه شود. میآیند منزل شهید بهادری(شهید دفاع مقدس) و مادرش میگوید که دکتر او را از معالجه بچه نا امید کرده است.
شهید نورالله جعفری٬ دوست شهید بهادری٬ به پشت بچه میزند و میگوید: نه این جزو سربازهای خودمان است و هیچ چیزش نمیشود ان شاءالله. از آن روز به بعد، بچه روز به روز بهتر میشود. و حالا سیو چند سال پس از آن روز، در مزار شهدای درق، محمدتقی، جایی بین شهیدان بهادری و جعفری آرام گرفته است.
اینها انتخاب شده بودند و لیاقت شهادت را داشتند.
شهید محمد تقی اربابی در یک خانواده متدین متولد شد که مادرش خانهدار و پدرش در اداره مخابرات کار میکرد و به گفته مادرش، از هشت سالگی روزه میگرفت و نماز میخواند. اهل مسجد و بسیجی بود. یعنی از همان ابتدا راه عاقبت بخیری را در در محفل خانواده آموخته بود. بعد از اینکه تحصیلات خود را به مقطع دبیرستان میرساند، به شوق حضور در سپاه، درس را رها میکند. او در دانشگاه انقلاب اسلامی، خود را برای دفاع از ارزشها آماده میکند و البته بعد ازگذشت پنج یا شش سالی که از حضورش در سپاه گذشت درس را در کنار آن ادامه میدهد.
محمدتقی در تمام این سالها تلاش دارد تا خود را به برای قرار گرفتن در سکوی پرواز تربیت کند. تغییرات روحی و پیشرفت معنویاش از چشم دیگران دور نمیماند. همسرش به این خدایی شدن اعتراف میکند و میگوید: «من از این خوب شدن میترسم». او نیز میداند که دیگر محمدتقی با پرواز فاصله چندانی ندارد. با او همراه است و پذیرفته است که او ارادهای راسخ دارد و تا رسیدن به هدف از این تلاش دستبر نمیدارد. حقوق خود را زمانی حلال میداند که در معرکهها میدان را خالی نکند و حالا زمان رزم او فرارسیده است.
آنچنان بند تعلق از پای دل گسسته است که در اولین اعزام به میدان جنگ٬ ارباب خود را در خواب میبیند که بشارت شهادت را به او میدهد و آسمانی میشود.
در فرازی از وصیتنامه اش میگوید: «همسر عزیزم نیز مرا حلال کند و برایم دعا کند و در تربیت اسلامی فرزندان تمامی تلاش و همت خود را به خرج دهد تا اگر آبرویی در آن دنیا داشتم شفاعتش کنم.»
فاطمه اربابی به امید تحقق این وعده همسر شهیدش روزگار را به شکر از این تقدیر الهی میگذراند.
در ادامه گفتگوای مفصل با همسر شهید مدافع حرم٬ محمدتقی اربابی را میخوانید.
چگونه با شهید اربابی آشنا شدید؟
همسر شهید: ما به اصطلاح خانه یکی بودیم و من نوه عمه محمدتقی میشدم. با خواهرش هم دوست بودم و خلاصه اینکه کاملا یکدیگر را میشناختیم.
پدربزرگم عاقد و بزرگ روستا بود.گفتند محمدتقی به خواستگاری آمده. او پسر خوبی است و ما هم موافقیم. اگر سکوت میکردیم میگفتند موافق است و اگر اعتراض میکردیم هم که مخالف بودیم (با خنده). من 16 سال و محمدتقی19 سال داشت.
مادرم میگفت چون دایی من(پدر محمدتقی) جانباز است٬ دوست ندارم دلش را بشکنم و پسرش هم پسر خوبی است. من هم رضایت داشتم. پدربزرگم بعد از دو روز آمد و برگهای را آورد تا من امضا کنم و عقدنامه را خواند. از شهید هم در خانهاش امضا گرفت. به همین سادگی. اگر انتخاب بود و اگر قسمت بود٬ یک سعادت بود.
در تاریخ دوم مهر ماه 79 عقد کردیم که با عید غدیر همزمان شده بود. بهمن 81 هم عروسی گرفتیم. تا خرداد ماه منزل مادر شوهرم بودم تا اینکه به بجنورد نقل مکان کردیم. پنج سال بچهدار نشدیم. خودم به بچه علاقه نداشتم ولی ایشان دوست داشتند. اصرار نمیکرد و سخت هم نمیگرفت که بچهدار شویم. بعد از 6 سال حامد به دنیا آمد٬ همان سال٬ ایشان دورهای در اصفهان برایش ماموریت پیش آمد که هر دو یا سه هفته میرفت اصفهان و چند روز هم پیش ما میآمد.
سال 93 هم علی به دنیا آمد. محمدتقی همیشه میگفت: «به نیت پنج تن آل عبا من دوست دارم پنج تا بچه داشته باشیم». در اسم گذاشتن بچهها هم حامد را به اصرار عمویش که نوجوان بود و میخواستیم دلش نشکنیم٬ به این نام گذاشتیم و محمد تقی هم گفت اشکالی ندارد؛ حامد هم صفت خداست. اما تولد علی مصادف شد با سالگرد ورود حضرت آقا به بجنورد و عید غدیر بود و نامش را «علی» گذاشتیم.
به دنیا که آمد بعد از سه روز زردی گرفت٬ به طوری که میزان بیلی روبین خونش به 29 رسید و در بیمارستان هم بستری شد ولی کار از کار گذشته بود. به علت رسوبات مغزی کمشنوا شد و مشکل حرکتی هم داشت. در واقع تا یک سال بیحرکت بود. یک سالونیم کاردرمانی بردیم. هنوز هم کلاس گفتاردرمانی میرود.
کمی از خصوصیات و مهارتهای شهید برای ما بگویید
همسر شهید: در دو و میدانی همیشه نفر اول بود و فوتسال هم میرفت. استعداد بالایی داشت در هر کاری که وارد میشد انگار در آن کار مسلط بود. معتقد بود باید علم روز را یاد گرفت. خیلی فعال بود. خانه را خودش سیمکشی کرد. البته مداحی هم میکرد. در طول هفته قرائت ادعیه را منظم داشت. گاهی با او همراه میشدم و گاهی هم فرصت دست نمیداد. پنج شنبهها و دوشنبهها زیارت عاشورا میخواند وسهشنبهها آخر شب در تاریکی دعای توسل را زمزمه میکرد. دعای کمیل و ندبهاش هم به راه بود.
روزهای جمعه که همه به فکر استراحتاند٬ دعای ندبه را گوش میداد و صبحانه را آماده میکرد. من هم سعی میکردم کنارش باشم. به مستحبات به اندازه واجبات اهمیت میداد.
بار اول که با هم رفته بودیم مشهد٬ با هم قرار گذاشتیم برویم نماز زیارت بخوانیم و برگردیم سر قرار کنار حوض اسماعیل طلا. من رفتم دو رکعت نماز خواندم و برگشتم. گفتم نهایت10 دقیقه طول میکشد اما هرچه منتظر شدم نیامد. گوشی هم که نداشتیم. بعد از چهل دقیقه آمد. گفتم این چه نمازی بود؟ من دو دقیقهای نمازم را خواندم. گفت چطور خواندی؟ گفتم مثل نماز صبح.گفت: اینطوری که نمیشود٬ چطور به دلت نشست؟ «رکعت اول یاسین و رکعت دوم الرحمن دارد.»
اگر بخواهم از خصوصیات اخلاقی ایشان بگویم٬ نظم خاصی داشت. مادرش هم همیشه میگوید بچه بسیار منظمی بود. من این نظمی که در زندگی دارم را از ایشان یاد گرفتهام. ماموریت که میرفت٬ ما میرفتیم «درق» و وقتی که برمیگشت قبل از اینکه ما برگردیم همه لباسها را میشست٬ اتو میکرد و میگفت: شما همین که دوری ما را تحمل میکنید کافیاست٬ دیگر زحمت این کارها با شما نباشد.
به بحث صلهرحم هم خیلی اهمیت میداد و هفتهای یک بار٬ حتی برای 10دقیقه به منزل اقوام سر میزدیم. میگفتم زنگ بزن. میگفت: نه٬ شاید بخواهند جایی بروند و از راه بمانند و یا تدارک پذیرایی ببینند. میرویم اگر بودند یک چایی میخوریم و اگر نبودند برمیگردیم. خیلی سادهزیست بود. مرتبترین لباسها را میپوشید و برای من هم میخرید. به تولد هم خیلی اهمیت میداد. حتی در حد یک شاخه گل. با اینکه حقوق مان زیاد نبود اما برکت داشت. به بچهها هم خیلی علاقه داشت. برای آنها شعر میخواند٬ شعر میسرود. در نگاه اول که کسی او را میدید٬ فکر میکرد آدم خیلی جدی است اما شوخطبع و بااخلاق بود. خیلی مهربان و اهل خانواده بود. واقعا کنار من بود.
چهطور پایش به سوریه و دفاع از حرم باز شد؟
همسر شهید: برادر شوهرم میخواست به سوریه اعزام شود. به من گفت آمادگی داشته باش شاید من هم بروم٬ اما هنوز با ما موافقت نشده است. روحیهاش را میشناختم. آدمی بود که سختی برایش مهم نبود. میگفت ما برای این روزها ساخته شدهایم و حقوق مان را برای این روزها میگیریم واگر میخواهیم حلال باشد باید الان ظاهر شویم.
من هم مخالف نبودم. منزل یکی از دوستان بودیم که همسر ایشان میخواست به سوریه برود. گفت «چهره دوتامون مثل هم شده داداش٬ بیا عکس شهادت بگیریم.» گفتم: شما میخواهی بروی برو اما محمدتقی نمیآید. گفت نه اسمش آمده٬ به خانومت نگفتی؟ محمدتقی گفت: نه چه لزومی دارد؟
در مسائل کاری خیلی حساس بود و میگفت این مسائل نباید گفته شود. واقعا حفاظت گفتار داشت. حتی من تا زمان شهادت نمیدانستم درجه ایشان چیست. چندبار هم پرسیده بودم. میگفت برای چه میپرسی؟ ما برای رضای خدا کار میکنیم٬ حالا یک درجهای٬ چیزی هم میدهند. بالاخره حرف پیش کشیده شد و گفت بله٬ با اعزام ما موافقت شده و ان شاالله شما هم راضی هستید. گفتم هرچه خدا بخواهد٬ راه بدی نیست که بگویم نرو اما در دلم آشوب بود. راهی بود که شاید برگشت نداشته باشد.
با خودم میگفتم در این زمانه که مرگها آسان شده است٬ ممکن است با یک تصادف از دنیا برود اما شهادت٬ مقام بزرگی است. اگر به سلامت برگردد که چه بهتر٬ تو هم ثوابی از این مجاهدت میبری. اگر شهید هم بشود توفیق است. سخت بود اما شیرین.سال آخر خیلی به او حساس شده بودم چون «خیلی تغییر کرده بود». می گفتم خیلی خوب شدهای. وقتی سیستان بود به قول خودش کم مانده بود که شهید بشود و گلوله از کنار سرش رد شده بود. همیشه میگفت دعا کن شهید شوم. من هم میگفتم انشاالله در پیری. بگذار زندگی کنیم.
پشت سرش آب نریختم و این در دلم ماند
وقتی که میخواست برود٬ از زیر قرآن که رد شد گریهام گرفت. گفتم میروی و برنمی گردی. میگفت واقعا؟ برای من دعا کن تا شهادت نسیبم بشود. قول میدهم تو را شفاعت کنم. گفتم خودت میروی جای خوب را میگیری. خندید و گفت: نه٬ واقعا من کمکت میکنم.واقعا هم محافظت میکند. کوچکترین اشتباهی که بخواهم انجام بدهم٬ احساس میکنم من را میبیند و خجالت میکشم. وقتی سوار ماشین شد٬ گفت: به دنبالم آب نریختی. گفتم: من اعتقادی به آب ریختن ندارم. با اتوبوس که رفتید پشت سرت آب میگیرم. گفت حالا نریختی اگر در دلت نماند! و واقعا در دلم ماند.
علی٬ مریض بود و مدام در راه دکتر بودیم. به من میگفت: اگر اتفاقی افتاد صبر کن. خدا خودش همه چیز را درست میکند. من خودم این را حس کرده بودم و بعد از رفتنش به همه گفتم که برنمیگردد. اقوام که برای خداحافظی میآمدند٬ میگفتم این شهید آینده است. شب قبل از اعزام کدو پخته بودم. با یکی از خالههایم همه کدو را خوردند. میگفتم آخرین کدو را هم بخور. در دلم میگفتم برنمیگردد. با خالهام خیلی صمیمی هستیم. او میگفت دعا کن برگردد٬ من میگفتم چطور دعا کنم در صورتی که او از من خواسته برای شهادتش دعا کنم؟!
وقت خداحافظی از پشت شیشه اتوبوس آنها را میدیدیم و من گریه میکردم٬ با بغض به برادرش گفته بود به بچهها بگو بروند٬ دارند اذیت میشوند و دیگر ندیدمش.
خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟
همسر شهید: هر سه یا چهار روز یک بار در حد 5 دقیقه تماس میگرفت. چون گفته بودند با خودتان گوشی نبرید او هم نبرده بود. به این مسائل خیلی پایبند بود. آخر هر تماس هم میگفت از همه برایم حلالیت بگیر. میگفتم چشم. بار آخر که تماس گرفت صدایش یک جوری بود. گفت من را حلال کردی؟ گفتم چرا این طور صحبت میکنی؟ واقعا میخواهی شهید بشوی؟ میگفت حالا اینجا توپ و تانک که هست٬ شهید هم بشویم ان شاءالله شدهایم. کلا نا امید شدم. دل کندم.
22بهمن سمنو پزان داشتیم. به من هم گفتند بچهها را بردار و بیا درق تا دلت باز شود. اصلا در این روز آرامش نداشتم. هیچ وقت نمیگفت عملیات داریم. من هم در گروههای فضای مجازی عضو نبودم که ببینم چه خبر است. در دلم آشوب بود. همه میپرسیدند چه شده است؟ گفتم نمیدانم!
ساعت 11 شب تیر خورده بود. اصلا خوابم نبرد. صبح آمدیم بجنورد و علی را بردم کلاس کاردرمانی. دیدم که نگاههای خاصی به ما دارند. اما من خبر نداشتم. برگشتم و به دوستم زنگ زدم و پرسیدم که همسرت تماس نگرفته؟ گفت نه٬ گفته بعد از سه روز تماس میگیرد.
شماره از یکی از همکاران محمد تقی را داشتم که گفته بود اگر اتفاقی افتاد با من تماس بگیرید. زنگ زدم و بعد از سه بار جواب داد. گفتم چرا جواب نمیدهید؟ اتفاقی افتاده؟ من خیلی نگرانم. آقای اربابی را دیده اید؟
گفت: بله. اتفاقا پیش خودمان است. حالش هم خوب است و داریم از عملیات برمیگردیم. چون شلوغ است نمیتواند تماس بگیرد. گوشی من هم شارژ ندارد و شارژر هم پیدا نمیکنیم.
با خودم گفتم حتما زنگ میزند. منتظر بودم. شب شد ولی تماس نگرفت. تا اینکه روز بعد دیدم چند نفر از سپاه آمدهاند در منزل. با علی بودیم. اول گفتند برای سرکشی آمدهاند. گفتم: چند روز پیش برای سرکشی آمده اند. خاله و دختر خالهام هم آمدند. گفتم خبری شده؟ اینها فقط برای خبر شهادت میآیند.
گفتند: محمدتقی جانباز شده. گفتم باور نمیکنم. اگر جانباز شده باشد٬ زنگ میزنید میگویید بیا فلان بیمارستان. خالهام گفت نمیتوانم دروغ بگویم. شهید شده و خوشا به سعادتش که واقعا لیاقت داشت.
فقط همان لحظه باصدای بلند گریه کردم و انگار آبی بر آتش دلم بود.
دیگر گریه نکردم. حامد را هم از مدرسه آورده بودند و عمویش به او گفته بود. البته داخل کوچه کاملا مشخص بود که حجله آماده کرده بودند و عکس شهید را هم زده بودند. حامد خیلی به پدرش وابسته بود. واقعا اذیت میشود و هنوز با این مسئله کنار نیامده است.
روز دوشنبه پیکرش را آوردند. شب در گرمه مراسم وداع داشتند که روی چهره ایشان هم باز بود. خیلی نورانی بود. مردم خیلی استقبال کردند. در روز تشییع از همه روستاهای اطراف آمده بودند. کلی برای مردم زحمت شد ولی مردم سنگ تمام گذاشتند.
وصیت کرده بود که سوره یاسین بخوانم و از خاک شلمچه و فکه هم در قبرش بگذارند. با برادرش که اعزام شدند در تهران میگویند فقط یکی از شما میتوانید بیایید. آنجاست محمدتقی برادرش را راضی میکند تا برگردد چون فرزندش میخواست متولد شود. به او گفته بود وصیتنامهام فلانجاست٬ آدرس خاک را هم داده بود. این خاک را در قبر او پاشیدند و من هم مخلوطی از این خاک و خاک قبر او را برای خودم برداشتم. هنگام تدفین کنار قبرش بودم ولی قبل از گذاشتن سنگ لحد بلند شدم و بعد از رفتن مردم دوباره به کنار قبر آمدم. برایش یاسین خواندم.