قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا شهروی»
يکشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۰۱
همسر شهید «غلامرضا شهروی» نقل می‌کند: «راننده در حالی که سرعت ماشین را کم می‌کرد، گفت: حالا هم دیر نشده بفرمایین، تا آخرش پیاده گز می‌کنی تا مِن بعد اول کرایه رو طی کنی، بعد سوار شی. غلامرضا از جیبش مقداری پول درآورد و پایین صندلی انداخت. غلامرضا گفت: آقا! مثل این که این پول از کیف شما افتاده. مسافر با هیجان جلوی پایش را نگاه کرد...»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غلامرضا شهروی» پنجم مرداد ۱۳۳۶ در شهرستان مشهد به دنیا آمد. پدرش عابدین و مادرش گلبهار نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته ریاضی درس خواند. کارمند دادگستری بود. سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای روستای لاسجرد از توابع شهرستان سمنان واقع است.

دستگیری به سبک شهدا

دستگیری به سبک شهدا

مرد با شرمندگی گفت: «شما که هر چی از دهنتون درمی‌یاد دارین می‌گین.»

راننده در حالی که از عصبانیت پایش را محکم روی پدال گاز فشار می‌داد، گفت: «اگه مثل بعضی‌ها کرایه دوبله سوبله ازتون بگیرم، آدم می‌شین، اون وقت...» مسافر حرفش را قطع کرد و گفت: «آقا گفتم که ببخشین، اگه قبل از سوار شدن بهم می‌گفتین چقدر کرایه می‌خواین، لااقل نگاه می‌کردم ببینم چقدر پول دارم.»

راننده در حالی که سرعت ماشین را کم می‌کرد، گفت: «حالا هم دیر نشده بفرمایین، تا آخرش پیاده گز می‌کنی تا مِن بعد اول کرایه رو طی کنی، بعد سوار شی.» آخر شب بود. با نگرانی به غلامرضا نگاه کردم. معلوم بود او هم حق داشت. غلامرضا از جیبش مقداری پول درآورد و در چشم برهم زدنی، پایین صندلی انداخت. مسافر با دلهره چشم دوخته بود به بیرون از ماشین. تا کیلومتر‌ها دورتر هیچ نوری دیده نمی‌شد. غلامرضا گفت: «آقا! مثل این که این پول از کیف شما افتاده.»

مسافر با هیجان جلوی پایش را نگاه کرد و ذوق زده گفت: «آقا! ماشین رو نگه ندارین. نفهمیدم کی این پول‌ها از کیفم بیرون ریخته، حالا هم این آقا پیداشون کرده.»

(به نقل از همسر شهید)

با دلی سوخته با شهید دردودل کردم و گریستم

به من خبر دادند، کارگری که در حال پی کنی بوده، به قبری برخورد کرده و جنازه‌ای دیده، به همین دلیل کار تعطیل شده است. بی‌درنگ رفتم و دیدم که پی‌کنی در فاصله نیم متریِ بالای قبر شهید غلامرضا شهروی بوده است. نزدیکی‌های ظهر بود. صبر کردم تا آنجا خلوت شود و بتوانم بار دیگر جنازه مطهر و صورت آن شهید عزیز را ببینم. بعد از مدتی انتظار، در یک فرصت مناسب به داخل کانال رفتم. به یاد سال‌ها قبل افتادم. روزی که داخل قبر رفتم و چهره نورانی‌اش را بوسیدم و با اشک با یار صمیمی‌ام وداع کردم. حالا بعد از پانزده سال، کفن کاملاً سفید و دست نخورده بود. کوچکترین لکه‌ای روی آن مشاهده نمی‌شد. تنها تفاوت آن با روز اول این بود که قطرات عرق روی مشمع پیدا بود.

با خودم گفتم: «خدایا! ما که عمداً نبش قبر نکردیم، حالا که این‌طور پیش آمده، اجازه بده کفن رو باز کنم و یک بار دیگر صورت شهید رو ببینم.» این را گفتم و تا نیمه بدنم وارد قبر شدم. خواستم گره پلاستیک را باز کنم، ناگهان نفسم به قدری تنگ شد که قادر به این کار نشدم. حتی قادر به نَفَس کشیدن نبودم. مثل این که سرم را زیر آب کرده باشم. چندین‌بار تکرار کردم، ولی نتیجه همان شد که در بار اول اتفاق افتاده. یقین کردم مصلحت خداوندی است. گفتم: «خدایا! حالا که سعادت دیدنش رو نداشتم، لااقل فیض دیدارش رو در قیامت نصیب من گنهکار بکن!» بعد هم با دلی سوخته با شهید دردودل کردم و گریستم.

(به نقل از دوست شهید، رمضانعلی پیوندی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده