خاطره‌ای از شهید حبیب روزیطلب «1»
یکی از همرزمان شهید «حبیب روزیطلب» در خاطره‌ای می‌نویسد: «شب دوم خرداد سال 1361 بود. آماده حرکت به سمت خرمشهر بودیم. یک لودر آمد و بخشی از خاکریز جلو ما را باز کرد. بچه‌های تخریب هم وارد شدند و در میدان مینی که روبروی ما بود، معبری باز کردند و...» متن کامل قسمت اول خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

فتح دژِ صدام

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «حبيب روزیطلب» 23 مرداد سال 1339 در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع ديپلم در شیراز گذراند. و با شرکت در کنکور سراسری در رشته جامعه شناسی دانشگاه تهران پذیرفته شد. او ضمن تحصيل در دانشگاه به حوزه علمیه قم می‌رفت و به يادگيری علوم اسلامی می‌پرداخت.

با آغاز جنگ تحميلی راهی جبهه‌ شد و در عمليات‌های مختلفی شرکت کرد و سرانجام 19 آبان سال 1361 در عمليات محرم تپه 175 شرهانی به شهادت رسيد و همانطور که قبلاً به دوستانش گفته بود که هيچ دلم نمی‌خواهد ذره ای از جسمم بر زمين باقی بماند، مفقودالجسد شد.

متن خاطره:

محمد نوربخش همرزم شهید «حبیب روزیطلب» در خاطره‌ای می‌نویسد: شب دوم خرداد سال 1361 بود. آماده حرکت به سمت خرمشهر بودیم. یک لودر آمد و بخشی از خاکریز جلو ما را باز کرد. بچه‌های تخریب هم وارد شدند و در میدان مینی که روبروی ما بود، معبری باز کردند. قبل از حرکت شام توزیع شد. حبیب روزیطلب بین بچه‌ها راه می‌رفت و سفارش می‌کرد که نه آن‌قدر بخورید که سنگین شوید و در راه برای شما مشکلی پیش بیاید، نه آن‌قدر کم بخورید که توان راه رفتن نداشته باشید.

هوا تاریک می‌شد که به گردان ما دستور پیشروی داده شد. تا کنار میدان مین پیش روی کردیم. کنار میدان مین، یک حالت جوی مانند بود که وارد آن شدیم. یادم نیست چقدر، اما مسافت زیادی را پیاده‌روی کردیم تا به یک خاکریز بلند، پشت نهر عرایض رسیدیم. خاکریز، شاید حدود شش متر ارتفاع داشت و نسبت به زمین زاویه 60 درجه داشت. در واقع یک دیوار بلند بود که روی آن جاده کشی شده بود و معروف به "دژ صدام" بود که ظاهراً پس از اشغال خرمشهر، توسط عراقی‌ها ساخته‌شده بود.


منورهایی که گاه و بیگاه در آسمان می‌ترکید، مسیر حرکت ما را کاملاً مشخص کرده بود. در فاصله دویست متری ما از روی همین دژ به سمتی که ما بودیم، یک تفنگ چهار لول مسیر حرکت ما را یکنواخت می‌زد. گلوله زیادی هم می‌ریخت، خیلی از مین‌ها به خاطر اثابت گلوله‌های همین تیربار منفجر شدند، اما ما تلفات کمی با این تیربار دادیم.
به هر ترتیب به پایین دژ رسیدیم. حالا مشکل بالا رفتن از این دیواره بود. شیب و ارتفاع زیاد و صاف بودن دیواره باعث شده بود که بالا رفتن از آن به این راحتی‌ها نباشد. بچه‌ها سعی می‌کردند، اما تا نیمه آن‌که می‌رفتند سُر می‌خوردند. در بین بچه‌ها من از همه سبک‌تر بودم و تنها کسی بودم که کفش ورزشی میخ‌دار به پا داشتم. حبیب به سمت من آمد و گفت: محمد تو می‌تونی بری بالا؟

گفتم: چرا که نه!
تعدادی چفیه را از بین بچه‌ها جمع کرد و مثل طناب به هم گره زد و به دستم داد و گفت: یا علی، محمد برو بالا!

چفیه‌ها را دور گردنم انداختم، خیز برداشتم و به سمت دژ دویدم. تا لبه رسیدم اما سُر خوردم. چند بار دیگر هم‌دستم به لبه رسید، اما لبه دژ جای دست نداشت و به پایین برگشتم. بالاخره چندمتری عقب خیز برداشتم، با تمام توان به سمت دژ دویدم و خودم را به بالا کشیدم.

تا روی دژ رسیدم، بدنم سوخت و روی زمین افتادم. چند لحظه‌ای گیج و منگ بودم. هر چه اطرافم را نگاه می‌کردم همه‌جا برایم غریب بود. چنددقیقه‌ای طول کشید تا به خودم آمدم و فهمیدم کجا هستم. موج انفجار خمپاره 60 تا به بالا رسیده بودم، به من خورده بود.
به سمت محلی که بالا آمده بودم برگشتم. یک سمت چفیه را در دستم محکم گرفتم و دنباله آن را پایین انداختم. تا نیمه دژ رسید. یکی از بچه‌ها خیز برداشت، دوید و آن را گرفت. کمک کردم تا بالا آمد. بعد هم نفرات بعدی با کمک همین طناب به‌سرعت خودشان را بالا کشیدند. چند نفر از بچه‌ها به‌سرعت به سمت چهار لول رفتند و با آرپی‌جی آن را خاموش کردند. این چهار لول که از کار افتاد، انگار آرامش به خط آمد. اما هنوز یک تیربار در فاصله نسبتاً طولانی به ما روی دژ را می‌زد.

ادامه دارد...

منبع: کتاب قلب های آرام

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده