شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۲۲
مادر شهید «احمد قربعلی» نقل می‌کند: «روزی که پدرش از بدرقه او برمی‌گشت، دیدم اشک بر گونه‌هایش نشسته. گفتم: چی شده؟ گفت: احمد دیگر برنمی‌گردد! چهره‌اش نورانی بود و دلش آرام، حال او با همیشه فرق داشت.» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

ب

به گزارش نوید شذهد سمنان؛ شهید احمد قربعلی دوم اردیبهشت ۱۳۴۵ در روستای حسن‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش اسدالله و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دوازدهم فروردین ۱۳۶۶ در حاج‌‏عمران عراق بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

 

چهره‌اش نورانی بود و دلش آرام، او دیگر برنمی‌گردد!

احمد پسر خوبی بود. مهربان، کاردان و خوش اخلاق. با همه اعضای خانواده و همسایه‌ها با احترام و مهر و مهربانی رفتار می‌کرد. دوران شیرخوارگی‌اش چقدر آرامش‌بخش بود. وقتی گریه می‌کرد سراسیمه می‌دویدم و به او شیر می‌دادم، ناز و نوازشش می‌کردم و نمی‌گذاشتم درد و رنج گرسنگی یا مشکلی دیگر او را بگریاند. بالاخره در کنار فرزندان دیگر و همسالانش رشد کرد. او فرزندی کرد و من مادری. خیلی درس نخواند چاره‌ای جز دامداری یا کارگری نداشت. وقتی به سربازی رفت، جای خالی‌اش من و پدرش را دل آزرده می‌کرد؛ اما خدمت او به مملکت و انقلاب موجب دلگرمی و امید ما بود.

چقدر سخت است درباره کسی صحبت کنی که یک روز روی دامنت پرورش یافته باشد و امروز باید در کنار قبرش بنشینی و دلخوش به اسمی روی سنگ قبرش باشی! روزی که پدرش از بدرقه او برمی‌گشت، دیدم اشک بر گونه‌هایش نشسته. گفتم: «چی شده؟» گفت: «احمد دیگر برنمی‌گردد! چهره‌اش نورانی بود و دلش آرام، حال او با همیشه فرق داشت.»

نمی‌خواستم باور کنم؛ اما بالاخره روزی خبر شهادتش را آوردند و مردم چقدر باصفا در تشییع جنازه او شرکت کردند. امانتی که خداوند داده بود، گرفت. مگر منِ مادر، چاره‌ای جز تسلیم در برابر امر خداوند مهربان دارم؟ احمد سعادتمند شد. حس می‌کنم هنوز کنار من است.

(به نقل از مادر شهید)

 

بیشتر بخوانید: خداوند آنچه را که به شوق و ذوق به ما بخشیده بود، به احترام و سربلندی از ما گرفت

احمد مرد دفاع از وطن و ناموس بود

من و احمد، یار و همدم خانه و صحرا و سفر بودیم. با هم چوپانی می‌کردیم؛ با هم به شهر می‌رفتیم برای کارگری. با هم تفریح و زیارت می‌رفتیم و یا در مراسم فرهنگی شرکت می‌کردیم. احمد خیلی باسلیقه و خوش رفتار و مردم‌نواز بود. وقتی با هم به زیارت امام هشتم رفته بودیم، احمد از دیدن گنبد و بارگاه امام رضا (ع) اشک می‌ریخت و ادای احترام می‌کرد. از راه به حرم رفتیم.

سواد چندانی برای خواندن زیارت‌نامه نداشتیم. به یک مداح پول دادیم که برای‌مان زیارت‌نامه بخواند. چند روزی که در مشهد به سر بردیم، غرق در شوق، عشق و آرامش بودیم. هنگام بازگشت بلیت گیر نیاوردیم. روز دوم که به راه‌آهن مراجعه کردیم، کسی بلیت‌ها را کنترل می‌کرد که ما در دامغان برای او کار کرده بودیم. با دیدن ما خیلی شاد شد و در آن گیرودار نبودن بلیت، برای ما مجوز سوار شدن در قطار را صادر کرد و در امن و آسایش به دامغان برگشتیم. واقعا چه کسی ما را برد به زیارت و به سلامت باز گرداند؟

احمد مرد جبهه، جنگ، دفاع از وطن و ناموس شده بود. آرام و قرار نداشت. وقتی خداحافظی می‌کرد، هر دو می‌گریستیم تا روزی که خبر شهادتش را به من دادند. درد و داغی سنگین بر جانم نشست. یار دیرین من پر کشیده بود و من سر گرم هیاهوی دنیا ماندم. بیست و چند سال است که پدر، برای شهادتش مراسم سالگرد برگزار می‌کند و مردم را به مجلس باشکوه خود دعوت می‌کند. یاد آن روزهای ناب دوستی به خیر باد که به راستی زیبا بود!

(به نقل از دوست شهید، علی‌اکبر خلیلی)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده