نوید شاهد - همرزم شهید "ناصر نامداری نوجینی" در خاطره ای می گوید: «همه آماده شده بودیم برای رفتن به سوی محل عملیات. دیدم ناصر با یکی از همشهریان گوشه‌ای ایستاده و حرف میزند...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
عملیات لو رفته بود

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید ناصر نامداری نوجینی 20 اردیبهشت ماه 1343 دیده به جهان گشود. او اولین فرزند خانواده بود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و این دوره را ممتاز مدرسه شد.

وی جهت ادامه تحصیل باید به شهرهای اطراف می رفت ولی عدم بضاعت مالی تک پسر خانواده بودن و سختی جدایی از والدین موجب شد با وجود هوش بسیار بالا به همان مقطع ابتدایی بسنده کند و در مغازه در کنار پدر مشغول کار شود. از دوران نوجوانی در جلسات روضه خوانی و نماز جماعت شرکت می کرد. در آن روزها ماه مبارک رمضان در تابستان بود او هر روز به مسجد می رفت و پس از نماز جماعت در بین روزه داران سقایی می کرد.

با آغاز جنگ تحمیلی بارها تقاضای اعزام به جبهه را کرد ولی به خاطر سن کم با او مخالفت شد. در سال 1360 بعد از یک دوره آموزش فشرده برای اولین بار به جبهه اعزام شد و در عملیات ثامن الائمه شکست حصر آبادان شرکت کرد. ادامه ماموریت را در غرب کشور و در شهر بوکان که تازه از تصرف کومله ها آزاد شده بود گذراند.

سال 1361 ازدواج کرد. وی سرانجام یکم مرداد ماه 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه صعب العبور حاجی عمران به شهادت رسید.

متن خاطره: بی تابی پدر
همرزم شهید "ناصر نامداری نوجینی" در خاطره ای می گوید: همه آماده شده بودیم برای رفتن به سوی محل عملیات. دیدم ناصر با یکی از همشهریان گوشه ای ایستاده و حرف میزند(علی قلی جوکار). شب قبل قرار شد علی قلی در حمله شرکت نکند، چون سنش بالا بود. گفتند در مقر بماند. کنجکاو شدم که ناصر به او چه می گوید. او که قرار نیست در حمله باشد. رفتم پیش ناصر، گفتم من و تو که چیز پنهان و مخفی از هم نداشتیم، چرا علی قلی را به خلوت کشیدی. گفت: به علی قلی گفتم، من می روم و می دانم قطعا شهید می شوم. بعد از شهادتم، پدرم را که دیدی نصیحتش کن و بهش دلداری بده، نگذار زیاد بی تابی کند.

عملیات لو رفته بود
منطقه ای که ما بودیم و جایی که قرار بود عملیات شود، بسیار صعب العبور و مشکل بود. طوری که غذا و مهمات را با قاطر حمل می کردند. محل عبور ماشین و وانت نبود. عملیات خیلی سنگین بود. تقریبا عملیات لو رفته بود. آتش زیاد می ریختن. حسن فراشبندی(آرپی جی زن) جلو بود، ناصر (کمک آرپی جی) پشت سر او و من هم پشت سر ناصر(کمک آرپیچی). مجروحان زیادی بر زمین افتاده بودند.

صدای ناصر در گوشم می پیچید
انقدر آتش زیاد بود که مجروحین فکر می کردند در حال عقب نشینی هستیم. یکی از مجروحین که بر زمین افتاده بود، صدا زد من رفتم روی مین، منم به عقب برگردانید. ما پیش بینی مین را نکرده بودیم. حسن چند متری از ما جلوتر بود. ناصر که اسم مین را شنید گفت: خوب به پاهای من نگاه کن، هرجا پا گذاشتم، تو هم پا بگذار. فاصله ما در حد دو یا سه قدم بود. ناصر که پایش را گذاشت، موجی ما را بلند کرد. تا زمانی که هوش داشتم صدای ناصر را می شنیدم که با صدای بلند صدایم می زد. اما ترکش به کبد من اصابت کرده بود، قدرت حرف زدن و اینکه بگویم زنده هستم را نداشتم. این اتفاقات ساعت دوازده شب به بعد بود. فردا حدود ساعت یازده که به هوش آمدم، فهمیدم ناصر شهید شده.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده