رفتند يـــاران سحر در هودج نور رفتند تا اوج بلا تا عشـــق تا دور تا قلب شعله با سمنــد شوق راندند «قالوا بلي» را با زبان عشق خواندند
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۰۸
فرزند عطاءالله و متولد 25 بهمن 1337 در خيابان جمهوري بغداد بود. خانه ي آنها روبروي مسجد «جامع المصلوب» قرار داشت. فرزند دوم خانواده بود و پدرش کرد و مادرش عرب بودند. دوران کودکي و مقطع ابتدايي و دو سال اول راهنمايي را به همراه چهار برادر و دو خواهر در اين شهر و محل سپري کرد و هر روز در کنار بازيگوشي ها و شيطنت هاي کودکانه، پايه هاي اعتقادي واصول دين و مذهب خويش رادراين کانون گرم بنا مي نهاد و هر صبح را با...
نام پدر: عطاالله 

تاریخ تولد: ١٣٣٥/١١/٢٥ 

محل تولد: بغداد 

نام عملیات: کربلای 5  

تاریخ شهادت: ١٣٦٥/١١/١٣ 

محل دفن: نا مشخص 

محل شهادت: نا مشخص 

اقشار: دانشجویی ،  آموزش و پرورش ،  فرهنگی 

زندگی نامه شهید دادآفرید

«چه بگويم؟ آنچه گفتني است، خوبان با قلم و عمل و خون به جاي آوردند؛ اما به مردم امام، امام و انقلاب را، به دانشجويان تقوي و جهاد علمي را، به دانش  آموزان تربيت و خواندن درس را، به معلمين آگاهي و ايمان و عشق و کار را، به مادرم صبر را، به همسرم صبر مادر بودن را، به برادرانم اسلام و انقلاب و راهم را، به خواهرانم ايمان و صبر را، به فرزندانم پاسداري از قرآن و اسلام را و به همه، ولايت فقيه را توصيه مي کنم.»
اين اصل کلام او بود؛ ولي پايان آن نبود و چه حرف ها و رازها که نگفته ماند و او با لباسي به رنگ خاک و روحي به بزرگي افلاک به ملکوت پرواز کرد. مردي بود از مردان   بي-ادعا و متواضع  ميدان رزم و نبرد و بنده اي صبور به نام «عبدالرحمان دادآفريد».
فرزند عطاءالله و متولد 25 بهمن 1337 در خيابان جمهوري بغداد بود. خانه ي آنها روبروي مسجد «جامع المصلوب» قرار داشت. فرزند دوم خانواده بود و پدرش کرد و مادرش عرب بودند. دوران کودکي و مقطع ابتدايي و دو سال اول راهنمايي را به همراه چهار برادر و دو خواهر در اين شهر و محل سپري کرد و هر روز در کنار بازيگوشي ها و شيطنت هاي کودکانه، پايه هاي اعتقادي واصول دين و مذهب خويش رادراين کانون گرم بنا مي نهاد و هر صبح را با تماشاي گل دسته هاي مسجد آغاز مي کرد و با صداي دلنشين مؤذن آرامش مي يافت. از سال سوم راهنمايي به بعد در حالي که 13سال داشت، به ايران آمدند و در شهرستان اراک ساکن شدند از سال 1352 به تحصيل در دانشسراي قم مشغول شد و ديپلم انساني را براي تعليم درس بزرگواري و انسانيت کسب کرد.
بعد از آن در سال1356 براي انجام خدمت سربازي به مراغه رفت و در گيرودار انقلاب و جنبش مردم و شعارهاي استقلال آزادي، در حالي که سال دوم خدمت سربازي را انجام    مي داد، از محل خدمت گريزان شد و با رشد نهال انقلاب در عرصه ي ميهن و به ثمر نشستن آن، بهره اش به عبدالرحمان نيز رسيد و امام(ره) به برکت پيروزي انقلاب سربازي آن ها را بخشيد.
از سال 1358 چون عاشقي شيفته به شغل شريف معلمي مشغول شد و خدمت صادقانه و بي  ريا در روستاهاي کميجان و خنداب را بر عهده گرفت و حدود 7 سال در سمت هاي مدير يا دبير مشتاقانه در خدمت روستائيان اين مناطق بود. نظم و وقت شناسي و همت و تلاش او در اين دوران قابل تقدير بود و از حضور در مدرسه و همراه بچه ها بودن لذت مي برد. درسال 1358 پدر عزيزش جهان ناپايدار را وداع گفت و خانواده را در سوگي عظيم گرفتار کرد.
عبدالرحمان جواني نيک سيرت و انقلابي بود و ارادتي تمام به رهبرکبيرانقلاب (ره) داشت و همين عشق و علاقه اش باعث شد تا در سال 1363 موفق به ديدار او گردد و از بيانات و سخنان پربارش بهره مند شود، به قول خود عبدالرحمان: «من نور را ديدم، تمامي نور را، آيا مي توان نور را توصيف کرد؟»
در همين سال با يکي از بانوان حوزه ي علميه ي دزفول پيوند نکاح بستند و مصادف با سالروز عقد حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س)ازدواج کردند. در سال1364 در دانشگاه آزاد اسلامي اراک در رشته ي الهيات و معارف اسلامي به تحصيل پرداخت و علي رغم اينکه  نمي خواست خدمت در مناطق محروم و روستايي را رها کند، مجبور شد تا به شهر بيايد و در آنجا به زمزمه ي درس عشق مشغول گردد؛ با اين همه هنوز هم به صورت پاره وقت دو روز در روستاها و دو روز باقيمانده را در مدرسه ي راهنمايي «شهيدمفتّح» در فلکه ي راه آهن تدريس مي کرد.
در اين زمان اولين ميوه ي درخت زندگيش يعني «محمّد» و سال بعد«زهرا» متولد شدند. زهرا هنوز دو ماه از تولدش نگذشته بود که پدر عازم ميدان مبارزه با تباهي و ظلم شد و او را با مادر و برادرش به خدا سپرد. در طول چند ماهي که درصحنه هاي نبرد حاضر بود، هرگاه که دلش براي خانواده تنگ مي شد، حاصل اين دلتنگي هايش نامه هاي سرشار از عشق او بودند که پيک پيام بر او مي شدند؛ چند باري هم طاقت نياورد و به ديدار آن ها آمد. در آخرين مرحله اي که خانواده را ملاقات کرد، زمستان سال65 بود و در سرماي زمستان کانون گرم خانه را به قصد نبرد با دشمن به همسرش سپرد و با چشماني گريان دو يادگار گرامي اش را وداع کرد. اين بار عازم منطقه ي عملياتي شلمچه و عمليات کربلاي 5 بود. او که تا آن عمليات تک-تيرانداز بود، اين بارآر پي جي بر دوش به صف کارزار گام نهاده بود؛ سلاحي که برايش در حکم قلم بود و با آن مشق عشق را در کلاس فداکاري و  ايثار تمرين مي کرد و با مرکب سرخ و آتشين آن دشمن را ناکام مي نمود. و حقيقتاً که دين خويش را به آن ادا کرد؛ در آن بحبوحه ي آتش و خاکستر و در رگبار تيرها و خمپاره ها، وقتي که با ترکش تير دشمن چشمش را از دست داد، باز در آخرين نفس ها آخرين تير در ترکش را به سوي دشمن پرتاب مي کند و با حالتي   نيمه جان، در حالي که ذکر «يا حسين» بر لب دارد، دوست، همکار و همسنگر وفادارش «محمّدميرزاخاني» او را در آغوش مي گيرد تا شيريني لحظه ي وصال عبدالرحمان با معشوقش را نظاره کند. در اين لحظه خمپاره اي در سنگرشان فرود مي آيد و ترکش  هاي آن، عبدالرحمان و قلب محمّد، دو معلم وفادار و فداکار را مورد اصابت قرار داده و هر دو را با هم به ديار معشوق رهنمون مي سازد.
آري اين است طريق راستين دلدادگي و اينانان پروانگان عاشقند که در جستجوي يار از فنا هراسي ندارند. در بهمني سرد پاي بر اين آشيان خاکي نهاد و در بهمني ديگر دل از آن بريد و 13 بهمن 1365 خاطره ي عروج او به افلاک را در خود سپرد؛ خاطره اي به ياد ماندني و باشکوه که مادر نتوانست آن را مدّت زيادي مرور کند و در مدّتي کمتر از 3 سال ديدارش را با عبدالرحمان تازه کرد. او از جمع هم رزمان و هم سنگرانش کم شد ولي آنها هرگز شب زنده داري ها و مناجات هاي او را از ياد نبردند و هنوز درس هاي قرآني و کلاس هاي تجويد او را دوره مي کنند. و خواهرش جزوه ي آموزش ساده ي قرآن او را چون يادگاري ارزشمند حفظ کرده است.
همسر عبدالرحمان که بار امانت دو يادگار او را بر دوش مي کشيد، در سال 1370 با معلمي دلسوز و جان بازي دلاور که پرونده اي با برگ هاي مقاومت و ايثار و 8 سال دفاع مقدس را بر دوش مي کشيد، ازدواج کرد. او انساني فداکار و متقّي بود و از عهده ي سرپرستي فرزندان عبدالرحمان به خوبي برمي آمد. براي اين که بچّه ها هيچ گونه احساس کمبود يا مشکلي نکنند، نام خانوادگي خويش را به «دادآفريد» تغيير داد.
او که از غواصان لشکر محمدرسول الله(ص) در زمان جنگ بود، درسال 1381 در حالي که دو نفر در سّد دز در حال غرق شدن بودند، اقدام به نجات آنان کرد و پس از نجات دادن يکي از آنها، خود همراه فرد دوّم غرق شد و محمد و زهرا باز تنها شدند و کوله بار غم و اندوه مادرشان نيز سنگين شد.
اکنون محمد در رشته ي مکانيک خودرو در دانشگاه دزفول و زهرا در رشته ي دندان پزشکي دانشگاه تهران به کسب علم مشغول هستند و مي دانند که آينده اي با مسؤوليت هاي دشوار در انتظار آنان است؛ حفظ حرمت و خون آنان که در راه عقيده و وطن، جان خود را در طبق اخلاص گذاشتند، کاري بس بزرگ و دشوار است.
رفتند يـــاران سحر در هودج نور            رفتند تا اوج بلا تا عشـــق تا دور
تا قلب شعله با سمنــد شوق راندند           «قالوا بلي» را با زبان عشق خواندند
 


منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده