«احمد جهانداری» می گوید: من خط اول بودم یک خط دیگر در مرز جلوتر از ما بود که رفتم سرکشی کنم یک مرتبه سر و صدای بعثی ها را شنیدم در همین حین آنها یک خمپاره انداختند دراز کشید که نزدی سرم زمین خورد. کل محوطه گرد و خاک شد دوستانم فکر کردند شهید شدم بیهوش شدم وقتی چشم باز کرد بیمارستان بودم.
«هما طرسوست» میگوید: در خیابان جلالیه در حال رفت و آمد بودم که هواپیماهای دشمن شهر کرمانشاه را بمباران کردند. به دنبال پناهگاه بودم که چیز محکمی به کمرم اصابت کرد، چشم که باز کردم دیدم روی تخت بیمارستان هستم.
عضو بسیج دانش آموزی بود به پدرش التماس می کرد اجازه بدهد که در جنگ شرکت کند همسرم مخالف بود و می گفت: بگذار بزرگتر که شدی برو که حداقل بتوانی آنجا کاری انجام بدهی. هیچوقت این لحظه را فراموش نمیکنم وقتی قطعنامه 598 را شنید با بغض به پدرش گفت: تو به من گفتی وقت هست جنگ هم تمام شد و اجازه ندادی.
«خاور رازیانی» می گوید: شهادت افتخار من است، ما نباید به دشمن اجازه بدهیم به خاک ما وارد شود تا اینکه لباس مقدس سربازی را به تن کرد و سه ماه آموزشی را تهران رفت. سه روز مرخصی داشت به منزل من آمد وقتی میخواست برگردد، دم خانه که او را رد میکردم یک لحظه پیکرش از نظرم رد شد، همانجا بود که با دلهره زیاد گفتم الماس دیگر برنمیگردد.
جانباز کرمانشاهی«فریبرز فیض الهی»، می گوید: من چون بچه منطقه اسلام آباد بودم برای شناسایی با نیروهای سپاهی همراه شدم. به منطقه شیان که رسیدیم یک جیب پارک شده بود و منافقین پیکر شهدای عزیزمان را کنار آن گذاشته بودند که روحیه مردم را تضعیف کنند، هیچوقت این لحظه را از یاد نمی برم.
«یار مراد ناصری» می گوید: مصطفی از سال 1388 لباس مقدس ارتش جمهوری اسلامی را به تن کرد. مسئول توپخانه آتش بار یک پادگان ابوذر بود که حین خدمت برای خسارت وارد نشدن به اموال دولت در انبار مهمات در یک آتش سوزی به شهادت رسید.