گام برداشتن در مسیر ولایت و صداقت، مهم ترین خواسته پدرم بود
نوید شاهد خراسان شمالی، همیشه دیر میرسیم. عادتمان شده انگار. دیر میرسیم شاید چونکه یادمان رفته و یادشان رفته كه گاهی چه قدر زود، دیر میشود برای شناخت آنهایی كه اهل كویرند و دلی دریایی دارند ...
یکی از این دریادلان، شهید «وهب اصغری راد» است که مصاحبه با خانواده وی را می خوانید.
پدرم اهل كویر بود
فرماندهی مخابرات تیپ ویژه شهدا، همراه بودن و همرزم بودن با شهید محمود كاوه، 23 سال جانبازی و نشستن بر صندلی چرخدار و حتی نامیده شدن با عنوان سردار سپاه، هرچند برای شهید وهب اصغری راد افتخار بود ولی هیچگاه سبب غرور وی نشد و توقعی از کسی نداشت.
پسرش، جواد بابیان اینکه این شهید بزرگوار به ندای امام (ره) خود لبیك گفت و در این مسیر گام برداشت، میگوید: پدرم آنقدر در بهکارگیری سیستمهای مخابرات عملیاتی مهارت داشت كه شهید كاوه، او را برای مسئولیت مخابرات تیپ ویژه برگزید.
وی سپس تأكید میکند: پدر همیشه از كاوه و همرزمانش سخن میگفت و هیچگاه خودش را شایسته تعریف و تمجید نمیدانست و تنها بر انجاموظیفه تأكید داشت. پدر همیشه خواسته مردم را بر خود و حتی خانوادهاش ترجیح میداد و این مسئله حتی گاهی باعث دلخوری ما میشد، چون بیشازحد دیگران را بر خودش ترجیح میداد.
جواد میگوید و دیگر برادرانش به تأیید، سر تكان میدهند: پدرم اهل كویر بود و به همین دلیل علاقه عجیبی به آباد كردن زمینها داشت؛ او علاوه بر این هیئتی را به نام هیئت قمر بنیهاشم (ع) جانبازان خراسان شمالی بنیان نهاد و شبانهروز برای آنوقت میگذاشت ... نگارنده این سطور نیز هیئت جانبازان را چند روز بعدتر دید. من این توفیق را پیدا كردم كه با بازماندگان سالهای آتش و خون و حماسه دیداری داشته باشم؛ دیداری كه آنها از وهب اصغری گفتند و تلاش و پشتكار فراوانی كه برای پا گرفتن این هیئت انجام داده بود.
از فرزندانش خواستیم از خواستهها و دغدغههای پدرشان هم برایمان بگوید که پاسخ شنیدیم: گام برداشتن در مسیر ولایت و صداقت، عدالت، استبداد ستیزی و گذشتن از خواستههای شخصی و در خدمت اسلام و انقلاب بودن مهمترین خواسته پدرمان بوده است. البته او دغدغه جوانان را نیز داشته است و به گفته پسرش، نسبت به آینده فكری، فرهنگی و معیشتی نسل سوم انقلاب نگران بود.
جانباز بودن، آنهم از نوع قطع نخاع به مدت 23 سال برای كسی كه باید مدام بر روی صندلی چرخدار باشد، احتیاج به پرستاری و مراقبت فراوان دارد و چه كسی جز همسر میتواند چنین فداكاری صبورانهای داشته باشد؟ كسانی كه به تعبیر برخی چون پروانه به دور شمع میگردند و با سوختن و ذوب شدن آن، خود نیز ذرهذره میسوزند؛ اما شاید این تعبیر نیز چندان گویا نباشد؛ چه، آنها در عین سوختن و گداختن باید به تربیت نسل فردا نیز بپردازند.
اما بهراستی زندگی با یك جانباز قطع نخاعی چه طور میگذرد؟ این پرسش ما را همسر شهید اصغری ترجیح داد بدون پاسخ بگذارد. شاید هم سیل اشك كه از دیدگانش سرازیر بود، توان پاسخگویی را از او سلب كرده بود.
بچهها به نیابت از او میگویند: وقتی پدرم این مسیر را در زندگیاش انتخاب كرد، مادرم با تمام آن شرایط كنار آمد؛ هرچند كه خیلی تحتفشار بود. مادرشان با بغض میگوید: خیلی دوستش داشتم و نمیخواستم از واب جدا شوم. میخواستم هر جا كه میرود، با اوباشم. با اصرار من قبول كرد ما را در اوج بمبارانها به ارومیه ببرد تا به او نزدیکتر باشیم. وقتی هم كه به عملیات میرفت، امور زندگی را اداره میکردم.
او ادامه میدهد: نزدیك یكی از همان عملیات بود كه ما را به جاجرم برگرداند و در برگشت به منطقه و در همان عملیات مجروح شد.
بچهها ساكت هستند و هر یك به چیزی میاندیشند. شاید در ذهنشان بهمرور خاطرات مشتركشان با پدر میپردازند یا ردپایی از كلام او را در سخنان مادر جستوجو میکنند. برادر بزرگتر میخواهد در مورد روحیه پدرشان پس از جانباز شدن بگوید: از طرفی خوشحال بود و از طرف دیگر ناراحت! خوشحال بود كه خدا به او عنایتی هرچند اندك داشته است و ناراحت بود از اینکه چرا لیاقت شهادت را نداشته است. ولی تفكر و روحیهاش را از ائمه (ع) الگو گرفته بود؛ یعنی معتقد بود كه باید چنان زندگی كنیم كه گویی لحظاتی بعد در این دنیا نخواهیم بود؛ بنابراین از مرگ هیچ هراسی نداشت و درنهایت نیز به آنچه میخواست، رسید.
آیا شرایط سخت جسمانی هیچگاه او را از مسیری كه در آن گام برداشته بود، پشیمان و دلآزرده نساخت؟
جواد میگوید: بههیچوجه اینطور نبود؛ حتی برای یکبار هم نشنیدیم كه ابراز ناراحتی یا پشیمانی كند كه چرا رفت و یا چرا مجروح شد. همیشه به رضای خدا راضی بود و هیچگاه درباره مسیری كه رفته بود، شك و تردید نکرد ... و مگر بهجز این نیز انتظاری هست از آنانی كه باخدای خویش معامله کردهاند؛ آنهایی كه هم چون شهید زینالدینمی گفتند: ایکاش جانهای بسیاری داشتیم تا در راه حسین بن علی (ع) فدا كنیم؛ و در اینجا ترجیح میدهند داستان شهادت واب در كربلا را تعریف كنند كه وقتی كوفیان سربریده شدهاش را جلوی پای مادرش پرتاب كردند، این زن، سربریده شده را دوباره بهسوی لشكر كفر و نفاق پرتاب كرد و گفت: من چیزی را كه درراه خدادادم، هرگز پس نمیگیرم ... و اما پیام شهید چیست؟
برادر بزرگتر میگوید: الآن در عصری هستیم كه دشمنان هر چه نیرنگ و فریب داشتهاند، رو کردهاند و همین مسئله هم مسئولیت مدیران نظام را سنگینتر میکند؛ آنهم برای رسیدن به جامعه اسلامی كه مدینه فاضله خواهد بود.
او معتقد است: مردم و مسئولان همه باید به درون خودشان نگاه كنند و به كیستی و چیستی خودشان بیندیشند و اگر هرکسی به پاسخ خوبی دست یابد، در آن صورت آن جامعه مطلوب و آرمانی دستیافتنی خواهد بود.
لذت اغما!
میگویند برای خودش چیزی نمیخواست، ولی برای دیگر جانبازان و بهخصوص درمان آنها خیلی دغدغه داشت. این در حالی است كه خودش حداقل 4 بار مجروحیت شدیدی پیدا كرد و به قول پسرش روح ا...، از صورت تا كف پا تركش داشت. كسی كه مجروحیت شدیدش باعث شد درنهایت با عصا به منطقه و بهناچار به واحد مخابرات برود. هرچند كه به دلیل هوش، ذكاوت و سختکوشی بسیار، خیلی زود لیاقت و شایستگیاش را به اثبات رساند و فرماندهی مخابرات تیپ ویژه شهدا به او واگذار شد.
روح ا... كه در آخرین ساعات پیش از عروج پدر در كنارش بوده است، میگوید: سری آخر 2 ماه در مشهد بستری بود و در این مدت 2 بار هم مورد عمل جراحی قرار گرفت. بعد از عمل دوم حدود 5 ساعت در اغما بود. بعدها برای ما تعریف كرد كه در آن حالت به ملاقات دوستان شهیدش كه به دور امام خمینی (ره) حلقهزده بودند، رفته است و آنها به او مژده شهادت و دیدار با امام زمان (عج) را داده بودند. در لحظات آخر عمرش نیز خنده بر لبانش نقش بسته و در لذتی روحانی غرق بود.
سردار گمنام دریادل
اینها بخش بسیار كوچكی از خصوصیات و ویژگیهای بزرگمردی بود كه گمنام و مظلوم زیست. در سال 1341 خورشیدی در جاجرم متولد شد، سال 59 وارد سپاه شد و بعدها به فرماندهی یگان مخابرات در تیپ ویژه شهدا پیوست.
تیپ ویژه همان یگان رزمی بود كه به فرماندهی محمود كاوه آرامش را به غرب كشورمان بازگرداند و پسازآن به لشكر ویژه شهدا تبدیل شد و عملیات مختلف برونمرزی را در خاك عراق اجرا میکرد.
وهب اصغری راد فرمانده یگان مخابرات چنین نیرویی بود و از نزدیکترین یاران شهید كاوه، آنکه در عملیات بدر شیمیایی شد و بااینحال تا زمان شهادتش كسی از آن آگاه نبود، در بیش از 12 عملیات شركت كرد و در والفجر 9 دوباره مجروح شد؛ كسی كه سرانجام در سال 64 قطع نخاع شد و بااینحال در تمام این سالها هرگز رسالت خود را فراموش نكرد.
او كه سرداری گمنام بود و اهل كویر؛ و بااینحال دلی دریایی داشت و کوههای سر به فلك كشیده غرب كشور در برابر ارادهاش سر خم میکردند ... همیشه دیر میرسیم چون به ما نگفتهاند و نشناساندهاند این گمنامان را. هرچند كه شناختن و شناساندن سردارانی كه خود، گمنام بودن را ترجیح میدهند، از عهده كسی برنمیآید و به قول عین القضات همدانی: این كار را الم باید، نه قلم ... این بار هم دیر رسیدیم.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان شمالی
تنظیم: مریم سلاخی