چشمهایش می خندید - صفحه 2

چشمهایش می خندید

برش سیزدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ ما دیگه بزرگ شدیم

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: آن قدرها هم که خیال می‌کردیم بزرگ نشده بودیم. امّا با این سفرهای مجردی، احساس می‌کردیم برای خودمان یک پا مرد شده‌ایم. از خوش‌حالی دل توی دل‌مان نبود.

برش دوازدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ اولین باری که حمید را جدی دیدم

نوید شاهد – اصغر اسکندری دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روزی حمید به من گفت؛ اینا چه آهنگیه گوش می‌دی پسر؟ این چیزا قلبت رو تاریک می‌کنه. خودت هیچی! لااقل صداشو کم کن که ما نشنویم. این را گفت و صفحه گرام را برداشت و شکست. اوّلین بار بود حمید را آن‌طور جدی می‌دیدم.

برش یازدهم از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ تکیه‌ی «حضرت علی اکبر(ع)»

نوید شاهد – اصغر اسکندری دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: کنار تکیه‌ی «حضرت علی اکبر(ع)» ایستاده بودم که دیدم حمید و دوستانش دارند به طرفم می‌آیند. هر کدام یک دفتر توی دست‌شان بود. سلام دادم و خواستم برگردم طرف خانه که حمید از بازویم گرفت. کجا؟ مگه نمی‌آی کلاس؟

برش پنجم کتاب " چشمهایش می خندید "

نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب " چشمهایش می خندید " می‌گوید: با حمید و مرتضی توی پیاده‌رو، کیف‌های‌مان را به طرف آسمان پرت می‌کردیم، سریع می‌دویدیم و آن را در هوا می‌قاپیدیم. موقع دویدن، خوردم به پسر جوانی که جلوتر از ما راه می‌رفت. سِکندری خورد و به‌زحمت تعادلش را حفظ کرد. برگشت و بهم چشم غرّه رفت.

برش چهارم کتاب "چشمهایش می‌خندید"

نوید شاهد - مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می‌خندید" می‌گوید: ظهر بود و مشتری خوبی داشتیم. ردیف اوّل که تمام شد، متوجّه شدیم که باقلواهای ردیف دوّم کم شده‌اند. بعضی‌ها ناخنک خورده و بقیّه هم توخالی بودند. یکی تونل زده و یک در میان همه را خورده بود. با تعجّب گفتم: «یعنی کار حمیده؟» مصطفی سری تکان داد .

برشی از کتاب "چشم هایش می خندید"(2)

نوید شاهد برشی از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" حاوی خاطرات شهید حمید احدی را منتشر کرد.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه