چشمهایش می خندید

چشمهایش می خندید

بُرش 43 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ صدقه سلامتی

مصطفی احدی برادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: پسر عمه ام ماجرا را اینطور تعریف کرد که چه‌طور یکی از خروس‌های ننه را قایمکی دزدیده و با بچّه‌های روستا کباب کرده‌اند. گفت: «ولی بعدش رفتیم و ازش حلالیت گرفتیم. خواستیم پولشو حساب کنیم که نذاشت و گفت: «صدقه‌ی سلامتی شما.»

بُرش 42 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ زخم‌های پنهانی

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» می‌گوید: انگشت اشاره‌ی دست راست و ران پای چپش ترکش خورده بود. زخمش عمیق بود و به زحمت راه می‌رفت. امّا اصرار داشت وانمود کند، حالش خوب است و درد ندارد. دلش نمی‌خواست کسی از زخمی شدن او باخبر شود.

بُرش 41 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ شایعه شهادت

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید که از در وارد شد، من و مامان از خوشحالی گریه کردیم. بعد از شایعه‌ی شهادتش، باور نمی‌کردم دوباره او را ببینم. دستش باندپیچی شده بود و پایش می‌لنگید.

بُرش 40 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ نذر سلامتی

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید که از در وارد شد، من و مامان از خوش‌حالی گریه کردیم. بعد از شایعه‌ی شهادتش، باور نمی‌کردم دوباره او را ببینم. دستش باندپیچی شده بود و پایش می‌لنگید. بابا سریع دست به کار شد و گوسفند را زمین زد تا قربانی کند. صدای اعتراض حمید بلند شد.

بُرش 39 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ شایعه شهادت حمید

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: در محله شایع شده بود حمید شهید شده. مدتی طولانی از او بی‌خبر بودیم. با این‌که حرف مردم را باور نمی‌کردم، امّا دلم شورش را می‌زد. با خانم‌های محل تصمیم گرفته بودیم، غیر از مراسم دعای ندبه و توسل، هفته‌ای یک‌بار هم ختم انعام و قرآن داشته باشیم.

بُرش 38 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ سخن بی اما و اگر حمید

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دلم می خواست بدرقه اش کنیم که او گفت؛ چند نفری هستن که پدر و مادر ندارن، بعضی‌ها شونم که بدون اجازه اومدن و کسی نیست بدرقه‌شون کنه. نمی‌خوام با دیدن شما حسرتی تو دل‌شون بمونه. جوابی نداشتم بدهم. فقط تا سر کوچه رفتم و دور شدنش را تماشا کردم.

بُرش 37 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ عمل به فرموده پیامبر(ص)

منیره قریشی مادر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روزی حمید لباسی خریده بود. چپ‌چپ نگاهش کردم. شانه‌هایش را بالا انداخت. خب چی کار کنم که دوست دارم تمیز و خوش‌تیپ باشم. پیامبر خودش گفته ظاهرمون رو تمیز نگه داریم و مرتّب باشیم.

بُرش 35 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ همه به جوابش خندیدیم

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: خواهر شوهرم خانه ما مهمان بود، موقع برداشتن شیرینی گفت: «حمید خان! شیرینی مرتضی رو خوردیم. این دفعه وقتی از منطقه برگشتی، می‌خوایم بیایم عروسی تو.» حمید جوابی داد که همه خندیدیم.

بُرش 34 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ ماجرای عکاسی حمید

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: عاقد خطبه را خواند و کلّه قند را شکستند. من هم با اجازه‌ی بزرگ‌ترها و حمید بله را گفتم و چندتایی عکس گرفتیم. حمید از همان کنار در، تبریک گفت و خواست برود که خواهر شوهرم صدا زد.

بُرش 33 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ طرفداری از حق

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: یک بار حمید کار کرد که خنده‌ام گرفته بود. حمید به جای این‌که طرف خواهرش باشد، داشت سنگ دوستش را به سینه می‌زد.

بُرش 30 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ نگرانی برای هشمیره!

حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: از حمید پرسیدم چی شده؟ گفت: نگران هَشمیره هستم... چند روزه که ازش خبر نداریم. خودش هم تماس نگرفته. او پیش ما خواهرش گیتی خانم را این‌طور صدا می‌زد. به اصطلاحات این شکلی‌اش عادت کرده بودیم. گاهی به همین شکل، جای حرف دوّم و سوم کلمات را با هم عوض می‌کرد. گیتی خانم به عنوان امدادگر رفته بود جنوب. روزهای بمباران آبادان بود و خط‌های ارتباطی هم مدام قطع می‌شد.

بُرش 29 از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ افطار با آب دوغ خیار

گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روزی حمید با دوستانش مهمان ما بود. مامان ناراضی گفت: «تو این روز طولانی تابستون روزه گرفتید که فقط با آب دوغ خیار افطار کنید؟ آخه مگه می‌شه؟» حمید با خنده گفت: «می‌شه مامان جون! می‌شه. شما نگران نباشید.»

بُرش بیست و ششم از کتاب "چشم‌هایش می‌خندید"/ خاطرات سفر به چورزق

اکبر بروجردی همرزم شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: غروب بود که به روستای "چورزق" رسیدیم. اتاق چوبی حمید و محمود ابروش، تنها خانه‌ای بود که چند صدمتر دورتر از خانه‌های کاهگلی روستا و بالای یک تپه‌ قرار گرفته بود.

برش بیست و دوم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ استدلال درست

نوید شاهد – کریم احدی پدر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: بعدها که حرفش درست از آب درآمد، می‌خندید و می‌گفت: «حالا دیدید استدلال من درست بود.»

برش بیست و یکم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ عمارت ذوالفقاری

نوید شاهد – حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: همه‌مان یک‌دست پیراهن یقه اسکی سفید پوشیده بودیم. بچّه‌ها دوتا دوتا دست هم را گرفته و به ترتیب قدشان با صف حرکت می‌کردند. کنار عمارت «ذوالفقاری» ایستادیم و یک‌بار دیگر سرود را تمرین کردیم. بعد از آن همه تمرین، هنوز شعر را حفظ نکرده بودیم و کاغذ توی دست‌مان بود. مصرع «بیا مهدی بیا مهدی... .» را دسته جمعی می‌خواندیم.

برش هجدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ الآن گیر می‌افتیما!

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: حمید را راضی کردیم و آرام پشت سرش راه افتادیم. همین که به جای خلوتی رسید، معطّل نکردیم و ریختیم سرش. تا می‌خورد زدیم و دقِّ دلی آزار و اذیت‌های چند ساله را سرش خالی کردیم. صدای آخ و ناله‌اش بلند شده بود که حمید داد زد: بسه دیگه! چند نفر دارن می‌آن. الآن گیر می‌افتیما!

برش هفدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ دوباره فرار کردیم

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: از بازار که بیرون آمدیم، یک‌دفعه چشم‌مان به همان مأمورها افتاد. کوچه را قُرق کرده و منتظر ما بودند. دوباره فرار کردیم و آن‌ها هم افتادند دنبال‌مان.

برش شانزدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ صدای پای گاردی‌ها

نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دوباره دوتا از پسرها آمدند داخل. یکی‌شان اصغر اسکندری بود، پسر همسایه‌مان. دوید طرف جا رختخوابی و رویش را با ملافه کشید. سریع چند تا از خانم‌ها دورش نشستند و به او تکیه دادند که دیده نشود. آن یکی کم سن و سال به نظر می‌رسید، وسط اتاق بلاتکلیف ایستاده بود که صدای پای گاردی‌ها آمد.

برش پانزدهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ یکی از جایش بلند شد

نوید شاهد – گیتی احدی خواهر شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: همان موقع دیدم، یکی از جایش بلند شد و نشست. مردمک چشمانم به تاریکی عادت کرده بود. حمید را شناختم. بلند شد و آهسته‌آهسته از کنار بابا و مصطفی رد شد.

برش چهاردهم از کتاب " چشم‌هایش می‌خندید"/ جشن نیمه‌ شعبان

نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب " چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دوّمین روز، توی حرم غلغله بود. مردم به خاطر جشن نیمه‌ی شعبان آمده بودند. امّا خبر وفات «حاج‌ احمد کافی» همه را غافل‌گیر کرد. مراسم تشییع ایشان در حرم بود و ما هم شرکت داشتیم. در آن گیرودار، بعضی‌ها شعار ضد شاه می‌دادند.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه