مروری بر زندگینامه شهید غریب«ابراهیم مرموزی»
چهارشنبه, ۰۹ خرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۲:۱۲
همسر شهید بیان میکند: شهید به فرزند خودش که حدود چهار ماه داشت با زبان کودکانه محبت میکرد و میگفت پسرم این مرخصی آخرین مرخصی من است و دیگر برای من برگشتی نیست.

به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی، شهید ابراهیم مرموزی پنجم اردیبهشت 1332، در روستای رویین از توابع شهرستان اسفراین چشم به جهان گشود. پدرش محمدرضا و مادرش ام لیلا نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. سال 1363 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. دهم شهریور1365، با سمت معاون فرمانده دسته در حاج عمران عراق به شهادت رسید.پیکرش مدت ها در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص، در زادگاهش به خاک سپرده شد.

آخرین دیدار

زندگینامه و خاطرات شهید غریب«ابراهیم مرموزی» را با هم میخوانیم:

و دوران کودکی خود را با فراگیری قرآن نزد شیخ علی اصغر فرا گرفتند و ایشان بیشتر به شغل قالیبافی روی آوردند و بیشتر قالیبافی میکردند. تا اینکه بزرگ شدند و در اوایل انقلاب به نگهبانی از روستا و فعالیت انقلابی زیادی داشتند و از لحاظ واجبات ایشان از کوچکی نماز خود را خوانده و هیچ وقت واجبات خود را ترک نکرده اند و با شروع جنگ تحمیلی ایشان دوران آموزشی را به مدت 3ماه در بجنورد گذراندند و به طور متوالی به جبهه اعزام میشدند و خودشان نیز بسیار دوست داشتند که به جبهه اعزام شوند و ایشان قبل از اینکه آموزشی بروند ازدواج نموده  و حاصل ازدواج ایشان یک فرزند پسر میباشد. و هر دفعه ای که ایشان از جبهه می آمد خاطرات بسیار زیادی را از شهید کاوه برای والدین تعریف میکردند و شهید ابراهیم بنا به گفته همرزمان جهت خط شکن به جلو رفته و جهت باز کردن راه برای رزمندگان، پای ایشان  به علت منفجر شدن مین قطع شده و ایشان در خاک دشمن مانده و هیچ کس خبری از شهید شدن نداشته تا اینکه خبر مفقودالاثر بودن این شهید بزرگوار را به خانواده دادند و بعداز مدت 7الی 8 سال پلاک شهید را برای خانواده  آوردند.

خواب مادر

 مادر شهید بیان میکند: که زمانی که ایشان به جبهه اعزام شدند و شهید را از زیر قرآن رد کردم و به جبهه رفتند بعداز مدتی من خواب دیدم که چندنفر با چادر سیاه به خوابم می آیند و از دامن من میگیرند، من هم آنها را از خودم دور میکردم تا اینکه در شب سوم دوباره خواب دیدم افرادی که چادر سیاه پوشیده بودند دوباره نزدیکم شدند و از من پرسیدند که پسرت زخمی شده خوب شد یا نه؟ که من از خواب بیدار شدم و فهمیدم که پسرم شهید شده.

خاطرات همسر شهید

وقتی که با شهید ازدواج کردم، قرار شد مجلس عروسی گرفته و به خانه خود برویم ولی هر بار که به مرخصی می آمد، فرصتی برای گرفتن مجلس عروسی نبود چون علاقه زیادی به جبهه داشت، فورا برمیگشت. تا بالاخره با اسرار زیاد در یکی از مرخصی ها به سفر زیارتی امام رضا«ع» رفته و با این سفر زندگی مشترک ما شروع شد.سپس خداوند به ما فرزند پسری عطا نمود که نامش را مجتبی گذاشتیم که شهید این فرزند را خیلی دوست داشت و هر بار که برای شهید نامه مینوشتیم انگشت کوچک مجتبی را با خود کار رنگی میکردیم و پای نامه شهید میزدیم و به جبهه میفرستادیم، بنا بر صحبت هم رزمهایش شهید پس از خواندن نامه به دلیل علاقه شدید که به فرزندش داشت، جای انگشت را جدا می کرده و همراه با پیشانی بند خود به پیشانی میبسته است تا بالاخره در یکی از مرخصی ها شهید با فرزند که حدود چهار ماه داشت با زبان کودکانه محبت مینمود و میگفت پسرم این مرخصی آخرین مرخصی من است و دیگر برای من برگشتش نیست، تو با مادرت باید زندگی کنی و مراقب او باشی و فرزند چهار ماهه با خنده به پدر پاسخ میداد و همان مرخصی آخرین مرخصی و دیدار با خانواده بود و خداحافظی کرد و رفت. در عملیات برای پاکسازی منطقه پایش روی مین رفته و مجروح میشود.قرار بر این بوده که با توجه به آتش زیاد دشمن هلی کوپتری برای انتقال مجروحین از جمله شهید بیایید که این اتفاق نمی افتد و با حمله دشمن ایشان به اسارت رفته که این گفته ها از زبان همرزمانش است. از آن زمان تا 17 سال هیچگونه اطلاعی از شهید نبوده و در واقع مفقود الاثر بود تا این که در آخرین گفتگو ها و توافقات بین ایران و عراق و تبادل اسراء و شهدا،جسد ایشان که در عراق مدفون بوده به ایران آورده شد و متوجه شدیم که در عراق مدفون بوده به ایران آورده شد و متوجه شدیم که مدت 6 سال اسیر بوده و بعد در زندان بعثی ها به شهادت رسیده و در همان جا به خاک سپرده شده بود. و در ایران پس از مراسم تشییع جنازه بنا بر وصیت شهید در محل زادگاهش روستای رویین از توابع شهرستان اسفراین به خاک سپرده شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده