خاطره‌‌ای از شهید «غلام نجفی»
يکشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۱۹
مادر شهید تعریف می‌کند: «وقتی بیدار شدم صدای پای او را از پشت پنجره می‌شنیدم که می‌رفت. از پنجره نگاه کردم ولی کسی را ندیدم. وقتی که به خودم آمدم فهمیدم که هیچ احساس ناراحتی و دردی در گلویم ندارم و انگار مریض نیستم.»

به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «غلام نجفی» يكم آذر ماه 1346، در روستای گلستان تابعه شهرستان رودان به دنيا آمد. پدرش شهريار، كارگر بود و مادرش رقيه (فوت1366) نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست‌ و سوم خرداد 1367، در قصر شيرين توسط نيروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكرش را در روستای دهبارز از توابع شهرستان زادگاهش به خاک سپردند.

ن

اهمیت به نماز اول وقت

شهید جوانی شوخ طبع و مهربان بود و برای خانواده اهمیت خاصی قائل بود. زمانی که از خدمت برمی‌گشت سعی می‌کرد دست خالی نباشد. همیشه مقداری پول پس‌انداز می‌کرد که وقتی به خانه می‌آید به برادرهای کوچکتر از خودش بدهد و آن‌ها را خوشحال کند. شهید نسبت به پدر و مادر خود احترام و علاقه بسیاری داشت.

این شهید نسبت به واجبات دینی خود خصوصا نماز اول وقت، اهمیت خاصی قائل بود و با دوستان، اقوام و آشنایان با خوش‌رویی و مهربانی رفتار می‌کرد.

(به نقل از برادر شهید)

شهیدی که در خواب مادرش را شفا داد

شهید ارادت خاصی به خانواده خود داشت و هرگز تحمل ناراحتی آن‌ها را نداشت. شش ماهی از شهادتش گذشته بود که مریض شدم و گلو درد شدید گرفتم و مریضیم به گونه‌ای بود که پیش هر دکتری می‌رفتم بهبود پیدا نمی‌کردم. یک هفته تمام مریضی‌ام طول کشید و در این یک هفته قادر به خوردن آب و غذا نبودم. عصر روز جمعه که به مزار شهید رفته بودم از پسرم خواهش کردم تا از خدا بخواهد که درمانم کند.

وقتی به خانه آمدم در هنگام شب که در عالم خواب بودم دیدم که پسرم و سه نفر از دوستانش که از اقوام و نزدیکان ما بودند(آن سه نفر قبل از شهید بزرگوار به مقام رفیع شهادت نائل آمده بودند) به خانه آمدند و از من پرسیدند چرا خوابیده‌ای، گفتم پسرم مریض هستم و ایشان فرمودند مادرجان اگر مریض هستی بیا به درمانگاه برویم، گفتم نه مادرجان. کنارم نشست و سرم را گرفت و دستی به سر و صورتم کشید و گفت مادرجان نگران نباش، دیگر خوب می‌شوی.

در همین حین که خواب می‌دیدم، دخترم صدای من را نشنیده بود که داشتم با شهید حرف می‌زدم. من را از خوب بیدار کرد و وقتی بیدار شدم صدای پای او را از پشت پنجره می‌شنیدم که می‌رفت. از پنجره نگاه کردم ولی کسی را ندیدم. وقتی که به خودم آمدم فهمیدم که هیچ احساس ناراحتی و دردی در گلویم ندارم و انگار مریض نیستم.

آن موقع بود که خدای خود را شکر کردم و شروع به گریه کردم و به این باور رسیدم که شهیدان زنده‌اند. شهدای ما در هنگام غم و شادی در کنار ما هستند و در این احساس با ما شریک می‌شوند.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده