قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد آقاشنایی»
فرزند شهید «سید محمد آقاشنایی» نقل می‌کند: «هر شب جمعه سیدی به خوابش می‌آمد و او را به زیارت امام رضا (ع) می‌برد. علت را پرسید. سید گفت: پُل چوبی که درست کردی، مزدت رو امام رضا (ع) در این توفیق زیارت داده.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید سید محمد آقاشنایی پانزدهم بهمن ۱۳۱۸ در روستای چهارده کلاته از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش سید آقا و مادرش بلقیس نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. شغلش آزاد بود. سال ۱۳۴۳ ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و سه دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و بر اثر اصابت ترکش، دست و پای چپش قطع شد. چهارم آذر ۱۳۸۵ در شهرستان زادگاهش بر اثر شدت جراحات به شهادت رسید. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

این خاطرات به نقل از فرزند شهید، سید محسن آقاشنایی است که تقدیم حضورتان می‌شود.

جبهه به تو بیشتر نیاز داره

در عملیات والفجر هشت بر اثر انفجار نارنجک پای چپ او از ساق و دست چپ او از مچ قطع شده و ده‌ها ترکش ریز و درشت در بدنش فرو رفته بود. چند ماهی در بیمارستان بستری شد و پس از بهبودی نسبی به خانه آمد. برای تمرین راه رفتن پای چوبی به او داده بودند. هیکل بزرگ و سنگینی داشت. من و مادرم زیر بغلش را می‌گرفتیم و در حیاط او را راه میبردیم.

وقتی درد به سراغش می‌آمد تمام صورتش سرخ می‌شد و عرق بر همه جانش می‌نشست. روز‌های سختی را پشت سر می‌گذاشتیم، تا زمزمه رفتن به جبهه شد. آخرین روز‌های ثبت نام بود و همه دوستانم ثبت نام کردند، اما نمی‌دانستم با وضع موجود چطور مسئله رفتنم را مطرح کنم. بالاخره یک روز دل به دریا زدم و پیش پدر آمدم.

گفتم: «اجازه می‌دین برم جبهه؟»

هنوز حرفم تمام نشده بود که مادر با ناراحتی و گریه گفت: «بابات تو این وضعه اون وقت تو هوس جبهه کردی؟ برای چی می‌خوای بری جبهه؟ این همه خلق‌الله هستن، تو باید کمک بابات «باشی.» مادر با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک کرد. پدر نگاهی به من انداخت و گفت: «محسن! برو، جبهه به تو بیشتر نیاز داره، من تا راه بیفتم خیلی طول می‌کشه حالا که من نمی‌تونم برم تو برو.» نمی‌دانستم از خوشحالی گریه کنم یا بخندم. دست پدر و مادرم را بوسیدم و خیلی سریع خود را به پایگاه بسیج رساندم.

منتظر نمون تا مردم به استقبالت بیان!

وقتی ملبس به لباس روحانیت شدم به من نصیحت کرد و گفت: «منتظر نمون تا مردم به استقبالت بیان، شما به طرف مردم برو.» سپس ادامه داد: «برای گسترش دین و ترویج مذهب شیعه، روحانی باید به دنبال مردم بره و به اون‌ها معارف دین و احکام را یاد بده.»

پل چوبی، توفیق زیارت امام رضا (ع) شد

هر شب جمعه سیدی به خوابش می‌آمد و او را به زیارت امام رضا (ع) می‌برد. یک شب در حرم امام رضا (ع) به سید گفت: «آقا! واسه چی هر شب جمعه منو به زیارت امام رضا (ع) می‌آری؟»

سید گفت: «شما چه کار داری؟ از زیارتت بهره ببر و زیاد سؤال نکن که از زیارت محروم می‌شی!»

این اتفاق ادامه داشت تا این که یکی از شب‌ها از اون سید باز هم علت را پرسید. سید گفت: «بخاطر یک تکه چوب!» گفت: «یک تکه چوب؟! می‌شه بیشتر توضیح بدید؟» گفت: «اون پل چوبی که درست کردی و موجب آسایش مردم شدی، مزدت رو امام رضا (ع) در این توفیق زیارت داده.»

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده