در نامه ای نوشته بود : (پس از شهادتم ناراحت نشوید و صبر پیشه کنید )
-نوید شاهد خراسان شمالی : لطفا خودتان را معرفی کنید؟
مادر شهید : گلستان مهربان مادر شهید غلامرضا اسفندیاری ساکن روستای باش محله شهرستان فاروج هستم.
-نوید شاهد خراسان شمالی : لطفا از خاطرات بدو تولد غلامرضا برایمان تعریف کنید .
مادر شهید : در همین روستا متولد شد خداوند بعد از 20 سال خداوند غلام رضا را به من داد بعد از 5 سال خدا پسر دیگری به من داد ان زمان وضع اقتصادی ما خیلی بد بود غلام رضا برای کار کردن به تهران رفت و انقدر کار کرد که برای خودش یک معمار شد و بعد از ان خواست که به جبهه برود پیش من امد و گفت مادر جان من دو پای تو را می بوسم تا اجازه دهید که به جبهه بروم، وقتی به جبهه رفت از انجا برای من نامه می نوشت و می گفت مادر جان شما باید به من افتخار کنید که من در جبهه هستم و نباید ناراحت باشید و یا گریه کنید.
-نوید شاهد خراسان شمالی : لطفا از دوران کودکی غلامرضا تعریف کنید .
مادرشهید : بچه خیلی خوب و ارامی بود تا کلاس اول راهنمایی تحصیل کرد قران را در خانه یاد گرفت و اهل نماز و قران بود و با همه مهربان بود.
-نوید شاهد خراسان شمالی : به یاد دارید زمانی که می خواست به جبهه برود چه سفارشی به شما کرد؟
مادر شهید : موقعی که می خواست به جبهه برود به من گفت مادر جان اول خدا و بعد جان شما و همسرو فرزندم و یونس هیچ وقت انها را تنها نگذاريد.
-نویدشاهد خراسان شمالی : ایا اولین بار که می خواست به جبهه برود را یادتان هست؟
مادرشهید : زمانی که می خواست برود پیش من امد ولی چیزی به من نگفت لباس هایش را در خانه خواهر شوهرم بيرون اورده بود و به او گفته بود چون مادرم بی برادر است و کسی را ندارد اگر من با این لباس بروم او ناراحت می شود و به خاطر همین لباسش را قبلا از تن خودش بيرون اورده بود و پیش من امد من به او گفتم : پسر جان مگر سر کار نرفتید یک وقت دیر نشود ؟ او صبر کرد تا اینکه من ارام شوم گفت مادر جان من می خواهم به جبهه بروم من هم گفتم افتخار می کنم و فکر می کنم مثل حضرت اسماعیل قربانی داده ام .
نوید شاهد خراسان شمالی : آیا نامه ای هم برای شما می فرستاد ؟
مادر
شهید : بله ، نامه می فرستاد و در نامه هایش از همسرو فرزندش خبر می گرفت و از حال
و هوای جبهه برایمان تو نامه می نوشت
-نوید شاهد خراسان شمالی : آیا آخرین نامه ای که برایتان فرستاد را به یاد دارید ؟
مادر شهید : بله ،در آخرین نامه ای که برایمان فرستاد نوشته بود : مادر جان من با خون خودم این نامه را می نویسم امید دارم که پس از شهادت من ناراحت نشوید.
-نوید شاهد خراسان شمالی : مادر به یاد دارید شهید چه مدت در جبهه بود؟
مادرشهید :
بله ، مدت یک سال بود و زمانی هم که می خواست به جبهه برود به من گفت مادر
جان ، جان تو و جان پسرم یونس اگر من شهید شدم او را به
جای من به جبهه بفرست تا راه من را ادامه دهد او گفت : شما که از حضرت زینب و فاطمه زیاد تر نیستید اول
خدا و بعد دوازده امام(عليهما السلام) با شما هستند
-نوید شاهد خراسان شمالی : آیا خاطراتی از آخرین اعزام شهید به جبهه به یاد دارید ؟
مادر شهید : موقعی که می خواست برود وقتی سوار ماشین شد دیدم چشمانش اشک الود است چون من داشتم گریه می کردم به خاطر من ناراحت بود به صورت من نگاه کرد و گفت مادر جان چرا شما ناراحت هستید من هم گفتم شما که مرا ترک می کنید من چه کار کنم گفت پسرم یونس به جای من هست گریه نکنید و در شبهای احیای ماه رمضان بود که شهید شده بود .
-نوید شاهد خراسان شمالی : حرف آخر .........
مادر
شهید : امیدوارم جوانان با کارهای ارزنده ای که انجام انجام می دهند ادامه رو راه
این شهیدان باشند شهیدانی که رفتند و از جان خود گذشتند تا الان در رفاه و آسایش
زندگی کنیم .
انتها پیام /