شیفته شهادت بود
خاطراتی به نقل از خواهر شهید
تشنه شهادت وانقلاب بود
شهید محمد قلی نیازی درخانواده ای مذهبی بزرگ شد اوقلبی پرازعطوفت ومهربانی داشت پشتیبان فقرابود وتابع امرپدرومادر،اودرهرکاری باپدرومادرخودمشورت می کرد ورضایت آن هابرای او مهم بود که اگر آن هاراضی به انجام آن کار نمی شدنداوآن کار را انجام نمیداد .
اودرکارهای
کشاورزی به پدر مادر خود کمک می کرد . شهید محمّد قلی فردی فعال بود واغلب درمساجد
،حسینیه ها،پایگاه بسیج حضور مستمر داشت وتاجایی که می توانست کاری انجام دهد آن
را دریغ نمی کرد ودیگر آن رانیز به فعالیّت دراین اماکن تشویق وترغیب می کرد .
اوعاشق انقلاب ، امام(ره) ووطن خود بود وبه خاطرهمین آرمان ها وعقاید خود به جبهه
رفت تا از آن هادفاع کند و اجازه ندهد بیگانگان وارد خاک کشورش شوند وحتی یک وجب
از خاک ایران را اشغال کنند . آرزوی همیشگی وی شهادت در راه خدا بود وکلمه
ی(شهادت) وردزبان او شده بود .
وقتی که به جبهه می رفت مادرم مقداری پول به وی میداد ولی او قبول نمی کرد ومی گفت درجبهه زیاد نیازی به پول نیست شما همین که به همسر و فرزند من کمک می کنید کافیست ولی مادرم با اصرارزیاد به او می داد و وی آن را به کسی که ازنظر وضع مالی خوبی برخوردار نبود می داد .همیشه به پدر ومادرم می گفت : شما خیلی زودبرای من زن گرفتید چون من میدانم شهید میشوم وآن ها تنها می مانند .
مسئولیت پذیر بودن شهید
او فردی با وقار ،منطقی ومسئولیت پذیر بود .در برابر هم خانواده احساس مسولیت می کرد .از وقتی که حضور جوانان ونوجوانان رادر جبهه می دید و خاطرات آن ها می شنید ،شیفته جبهه و جنگ شده بود ،تا می شنید فردی از جبهه به مرخصی آمده است به دیدنش می رفت وبا دقت به جاطرات آنها گوش می کرد ووضعیت جبهه را از آنها جویا می شد .
قبل از رفتن به جبهه اکثر روزها به اسفراین می رفت تاروزنامه تهیه کند و در انتقال اخبار جدید به اهالی روستا نقش مهمی داشت،همیشه آرزوی رفتن به جبهه وشهادت داشت ،همیشه می گفت من جبهه می روم وشهید می شوم اما دلم می خواهد اولین شهید روستا باشم.
ساعت پنج عصرچهار شنبه بود ، شهید برای وضو آماده شد چند لحظه ای می شد که دشمن از ریختن آتش آرام گرفته بود . بعد از
وضو به سوی سنگر رفت ، توپخانه ی دشمن دوباره شروع به ریختن آتش کرد ،عده ای از
بچه ها شهید شدند ، شهید نیازی در سنگر بود آتش شدید دشمن اجازه رفتن به آن جارانمی
داد ،در همان موقع خمپاره ای دقیقا نزدیک سنگر وی اصابت کرد .
احساس کردم شهید شده است .به سویش رفتم دیدم لباس هایش از انفجار خمپاره خاکی شده است،سربرزمین گذاشته وعبادت می کند .بلند صدا زدم محمد عجله کن بعد از چند لحظه سربالا گرفت و دعا کرد و او رادر آغوش گرفتم ،گفتم :مگرباران خمپاره رانمی بینی گفت : برای پیروزی اسلام دعامی کنم . برای پیروزی عملیات امشب ،چرانگذاشتی دعایم تمام شود ، خداوند حافظ ماست تونگران نباش بعد بوسه ای برپیشانی من زد وگفت :نگران نباش درحالی که ترکش بر بازو داشت وخون از آن جاری بود به هر صورتی که شد اورا راضی کردم تا به بهداری برود.
منبع : فرهنگ اعلام شهدا ، پرونده فرهنگی شهید