ناصر باز هم زده بود زیر قول و قراری که با هم گذاشته بودیم. اما، آنقدر راسخ بود که جای هیچ حرفی را باقی نمی گذاشت.
ناصر باز هم زده بود زیر قول و قراری که با هم گذاشته بودیم.

اما،

آنقدر راسخ بود که جای هیچ حرفی را باقی نمی گذاشت.

پرسیدم: حالا می خواهی چه کار کنی؟

گفت: می خواهم خط شکن بشوم.

گفتم: تو با این جثه ی ضعیف، با این همه جراحت.

گفتم: چگونه می خواهی اسلحه و مهمات حمل کنی؟

گفتم: لا اقل بیا اورژانس، با ما همکاری کن.

گفت: این نامردی است که همرزمانم را ترک کنم. من به همراه بیست و نه نفر دیگر آمده ام تا خط شکن باشم.

گفتم: تو قدرت جسمانی لازم را برای حمل اسلحه نداری.

گفت: تدارکاتچی می شوم.

گفتم: این هم کار پرمسئولیتی است.

گفت: بی سیم چی می شوم.

و چنین شد.

کتاب: چیدن سپیده دم، ص41-42

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده