«جنازه گمشده»
شهید : محمد کلاته
سمت: نماینده محترم مجلس شورای اسلامی
محل اعزام : تهران
محل شهادت : سانحه هوایی جنوب
تایخ شهادت: 1/12/1364
محل دفن : گلزاری شهدای بجنورد
چکیداه ای زندگی نامه شهید محمد کلاته
در تاریخ 7/3/1326 در یکی از روستاهای شمالی بجنورد بنام کلاته باقرخان از خانواده ی مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. در سن هفت سالگی مادر مهربانش را از دست داد و پدرش به همراه برادران و خواهرانش با کشاورزی امرار و معاش می کردند.در سال 1356 با خانم هاجر عفتی کلاته ازدواج نمود و در همین سالها فعالیت های سیاسی خود را آغاز نمود و با شرکت در تظاهرات ها و مجالس سیاسی و مذهبی پا به عرصه سیاست گذاشت او کارگری متعهد و مسئول بود و هیچگاه خستگی را نمی شناخت با مشکلات مردم کاملاً آشنا بود . با پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان عضو شورای شهر بجنورد انتخاب گردید. و همچنین مسئولیت کوره آجرپزی را نیز به عهده داشت.در سال 1363 به عنوان نماینده مردم بجنورد در مجلس شورای اسلامی برگزیده شدند . پس از عملیات پیروزمندانه والفجر هشت و تصرف فاو عراق با یک فروند هواپیما به سمت جنوب عازم بودند که با دو هواپیمای جنگی دشمن رو به رو شدند و با برخورد موشک به هواپیما همه سرنشینان به درجه شهادت نائل گردیدند.
فراموش نکنم از کجا آمده ام ؟!
شهید همیشه تواضع داشتند هیچگاه و در هر مقام و منسبی که بودند ساده زیستن و خالص بودن خود را فراموش نمی کردند که به عنوان یک انسان چه مسئولیت خطیری دارند.
روزی که شهید به عنوان نماینده از طرف مردم انقلابی بجنورد انتخاب شدند می خواستیم به تهران برویم .لذا هنگام اسباب کشی تمام کاغذ باطله ها را ریختم و دفتری که مربوط به کارگران کوره بود می خواستم دور بیندازم شهید مانع شد وقتی علت را جویا شدم گفت با نگاه کردن به این دفتر فراموش نمی کنم از کجا آمده ام ؟ و چه کسانی به من رأی دادند و از من چه انتظاری دارند چرا که احساس می کنم فقط مسئولیتم بیشتر شده است.
هاجر عفتی کلاته همسر شهید
ایشان بی پروا و با موتور سیکلت و بدون محافظ به مجلس می آمدند وقتی علت را جویا شدم ایشان گفتند که من کارگری بیش نبودم و می خواهم هیچگاه این مسئله را فراموش نکنم . وقتی با موتور می روم با دیگران هیچ فرقی ندارم و بیشتر در میان مردم هستم اما اگر با ماشین اختصاصی و با محافظ بروم در آنجاست که می ترسم فراموش کنم چه مسئولیت مهمی دارم.
خانم دباغ از همکاران شهید
«جنازه گمشده»
شهید علاقه شدیدی به ائمه اطهار(ع) داشت خصوصاً عشق خاصی به امام رضا(ع) داشت . ایشان از هر فرصتی برای زیارت امام رضا(ع) استفاده می کرد. ممکن نبود که از تهران به بجنورد بیاید و به زیارت بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) مشرف نشود . ایشان روزی که به شهادت رسید من اصرار زیادی داشتم که چون شهید عشق شدیدی به امام رضا(ع) داشتند حتماً جنازه ایشان را به مشهد ببرند و طواف کنند اما بقیه مخالفت کردند چراکه می گفتند باید جنازه از راه شمال بیاید که مردم روستاهای بجنورد برای استقبال از شهید منتظرند بنابراین من به همراه عده ای از همراهان با هواپیما از تهران به مشهد آمدیم و قرار بود جنازه شهید از راه شمال با آمبولانس به بجنورد بیاید وقتی ما به مشهد رسیدیم از تهران تماس گرفتند.....
هاجر عفتی کلاته همسر شهید
گفتند: جنازه گم شده .
اول بفهمی نفهمی خنده ام گرفت بعد را نمی دانم .
اما راستی چرا ترسیدم ، چطور نمی توانستم مثل دیگران باشم.
من که خود دعا کرده بودم ، تو به آرزویت برسی ، چون سفارش خودت بود ، بیرون می روم تا خود جاده می دوم . چادرم پر از گرد و خاک شده باد آرام می وزد و خودش را روی جاده می کشاند . گرد و خاکی بلند می شود لحظه ای بعد لبخندی بر لبانم می نشیند. دستم را سایبان چشمانم می گیرم ، سایه هر لحظه ثابت تر می شود.
دستم را پایین می اندازم ، دستانم سرد می شوند. نگاه می کنم . یک سیاهی بزرگ به طرف جاده می آید . نزدیک که می شوند همه لباس سیاه پوشیده اند چرا سیاه من سیاه نپوشیده ام ؟ یک نفر که از همه جلوتر است بیل و کلنگ در دست دارد باورم نمی شود که تو گم شده ای ! توی جاده ای به این بزرگی لحظه ها ، ساعتها می گذرد ، همه می گویند از جنازه خبری نیست، مردم پچ پچ می کنند، جنازه، جنازه گم شده استغفرالله پناه بر خدا!
روستای آفتاب خورده را چشم می دوزم.
فقط می دانم تو جنازه ات را برده ای.
عکست را یک نفر روبه روی من گذاشت درست مقابل چشمانت، گرم و صمیمی و من شکسته و خسته از دیروز که گفته بودند می آیی یک بار که نه ده بار گفتم ببریدش طواف حرم همه خندیند شاید گفتند : جنازه چه می فهمد اما من می دانستم تو عاشق تر از این حرفهایی کار خودت را می کنی . زنها همه پچ پچ شان زیادتر شده بودو همهمه ای بود همه آمده بودند . خاله، دایی، و همه همه حتی آنهایی که حتی یک بار هم رنگ خانه کاهگلی و قدیمی ما را که یک قالی هم نداشت را ندیده بودند، راستی یادت هست قالی را زیر پایم کشاندی بردی گفتی : فلانی داماد شده فرش ندارد، من گفتم : مگر من تازه عروس نیستم ؟ تو گفتی : زن من مثل خودم باید باشه ، گفتم یعنی چطوری؟ دستت را دراز کردی دستت را نشانم دادی گفتی : من پاک و ساده زندگی می کنم ، بی آلایش ، به دستهایت نگاه کردم پینه بسته و چروکیده اصلاً با عمرت یکی نبود ، گفتی: باز می خرم گفتم: با کوره پزی .
خندیدی قالی را روی شانه انداختی ، رفتی، بعد از مدتی برگشتی با یک حصیر گفتی: دلم نیامد راضی نبینمت ، با لبخند حصیر را پهن کردی ، من به چشمانم خنده دوید ، آخرین بار یادت هست، زیارت رفتیم، گفتی: یادت نرود گفتم: چی؟ گفتی : من رفتم سفر برگشتم جنازه ام رو زیارت بیاری ، گفتم: خدا نکند بروی گفتی: می دانم این سفر آخر است. تو خودت می دانستی که جنازه ات را بردی من باورم نمی شود.
بوی اسفند آمد صدای بع بع گوسفندی است که دلم را ریش می کند می خواهند ذبحش کنند، می گویند جنازه پیدا شده از طواف خانه آقا امام رضا (ع) آمده خندیدم کار خودت را کردی انگشتام دیگر رمق ندارند.
باد می پیچد بوته ها را به هوا برد، بوته های سرگردان را من کشان کشان سوی قبرستان می روم با هجوم جمعیت جنازه تو برده می شود.
مردی که بیل و کلنگ داشت، کناری نشسته بود زار می زند،
من هم می نشینم ، تابوت را می آورند ، روی زمین می گذارند، باورم که نمی شود تمام بدنم سرد می شود ، صدای هق هق گریه فضا را می پوشاند.
آفتاب غروب می کند، ما که منتظرت بودیم ، حال دیگر منتظر نیستیم ، تو را میان تلی از خاک گذاشتیم همه می گفتند: زیارت رفته ای ، من هنوز خاکی عزای توام.
لباس سیاه پوشیده ام ، خمیده به خاک افتادم ؟ و امروز بار سفر می بندم، می خواهم بروم خانه آقا امام رضا(ع) تو هم می آیی محمد جان منتظرم.