"پرویز" را پیدا کردم، بدنش سوخته بود. نمی توانست صحبت کند. با چند ضربه ی کاری سرنیزه ی دشمن به سختی مجروح شده و نفس های آخر را می کشید.به تعقیب ضدانقلاب رفتیم. در مسیر برگشت، پرویز همانجا افتاده بود. حالا می توانستیم سرنیزه را از گلویش بیرون آوریم. دیگر درد را احساس نمی کرد.