با خنده و شوخی مرا روی دوش خود می گذاشت و دور خانه می چرخاند. مادرم از چنین رابطۀ عاطفی بین پدر و فرزند نگران بود و می گفت : اگر به طور اتفاقی چند روزی از هم دور بشوید، از بی طاقتی دق می کنید...
بیا این شربت را بخور خوب می شوی. من هم ظرف را گرفتم و خوردم. نمی دانم چند ساعت در آن وضعیت بودم چشم باز کردم دیدم هیچ اثری از درد و رنج نیست و سالم و سرحالم...
چیزی مانند احساس دلهره سرتاپایم را دربرگرفته بود. چند کبوتر روی لبه بام بودند. به آن ها آب و دانه دادم. آن ها پرواز نمی کردند و همان جا مانده بودند. با خودم گفتم چرا این کبوتر ها پرواز نمی کنند؟