دولاب سنندج

دولاب سنندج
خاطره ای از پاسدار وظیفه شهید صلاح قاسم حسنی

آژیر آمبولانس

آن روز در روستا جلو درب خانه نشسته بودیم. ناگهان صدای آژیر آمبولانسی در روستا پیچید و بعد خود آمبولانس ظاهر شد...!
خاطره

«جسارت» و «شجاعت»؛ خاطراتی از پاسدار شهید کتابعلی فرجی

ما انسان هستیم. خدا را خوش نمی آید با اسیری که دستش از همه چیز کوتاه است چنین رفتاری کرد...
خاطره

وجود پدر، نعمت بزرگی است / خاطراتی از بسیجی شهید محمد مرغوبی

با خنده و شوخی مرا روی دوش خود می گذاشت و دور خانه می چرخاند. مادرم از چنین رابطۀ عاطفی بین پدر و فرزند نگران بود و می گفت : اگر به طور اتفاقی چند روزی از هم دور بشوید، از بی طاقتی دق می کنید...
خاطره

شهیدوسیله شفای من شد/ خاطراتی از پیشمرگ کردمسلمان شهید محمدسعید ملامیرزایی

بیا این شربت را بخور خوب می شوی. من هم ظرف را گرفتم و خوردم. نمی دانم چند ساعت در آن وضعیت بودم چشم باز کردم دیدم هیچ اثری از درد و رنج نیست و سالم و سرحالم...
خاطره

کبوترها از حادثه خونین دولاب خبر می دادند/ خاطراتی از شهید محمدرئوف قاسم حسنی

چیزی مانند احساس دلهره سرتاپایم را دربرگرفته بود. چند کبوتر روی لبه بام بودند. به آن ها آب و دانه دادم. آن ها پرواز نمی کردند و همان جا مانده بودند. با خودم گفتم چرا این کبوتر ها پرواز نمی کنند؟
طراحی و تولید: ایران سامانه