مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" میگوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آنها، خودش را پشتم قایم میکرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریشریش شد. چشمهایم را بستم. یکدفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد میزد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.