روایتی خواندنی از آقای خسرو عرب همرزم گرامی شهید «مسعود غلامی» در سالروز شهادتش می خوانید؛
در طول راه حرف هایشان گل کرده بود و از هر دری با هم حرف می زدند . مسعود چیزی سر زبانش بود که می خواست بگوید و هر بار معلوم برای چه حرفش را می خورد . بالاخره حرف سر زبان آمد و گفت : منصور ! دیشب خوابی دیدم که حال و هوای عجیبی داشت . از صبح یک جور دیگر هستم . منصور لبخندی زد و گفت : خیر باشد . بگو ببینم چه دیده ای؟