دلنوشتهای به شهید «سلمان حیدری» که در جبهههای غرب وصال را تمنا میکرد
مادر در آستانه در بیقرار ایستاده است و قامت رشید تو را براندازی میکند. قطرات اشک گونههایش را میپیماید و هراسی هول انگیز دلش را چنگ میزند. کار همیشگی اوست هر بار که به مرخصی میآیی. امروز هم تا دم در تو را بدرقه میکند و اشک میریزد و میگوید: سلمان «مگر میشه که امروز بروی و فردا برگردی؟!» و تو لبخندی حیات بخش پاسخش میدهی. در ادامه یادداشتی به همین مناسبت منتشر میشود.