با وجود اینکه چشمانش از بینایی کافی برخوردار نبود،خیاطی می کرد و یا برای رزمندگان جوراب ودستکش وشال گردن می بافت و میگفت:این تنهاراهی است که من می توانم دَینم را به کشورم ادا کنم...
صدای مهیبی آمد .شیشه های مدرسه را در هم ریخت همه ی بچه ها جیغ می کشیدند و از کلاس درس بیرون می آمدند،دودسیاهی نصف آسمان شهر را فرا گرفته بود و دود از محله خودمان بلند می شد...
صاحب کارش به تندی با آنها برخورد و آنها را از در مغازه می راند . در این حال شهید ساندویجی به آن بچّه می دهد و به صاحبکارش می گوید، قیمت آن را از دستمزدش کم کند...
معلم دستور داد تا در سرمای شدید زمستان دستهایشان را در برف قرار دهند.تنبیه سختی بود،من هم جزو دانش آموزان خاطی بودم. رعب و وحشت فضای مدرسه را فراگرفته بود،کسی جرأت حرف زدن نداشت. این خبر به عمویم (شهیدحسین شاه ویسی) رسید...
هر وقت برای اقامه نماز آماده می شدم در کنارم حاضر می شد و با من رکوع و سجود را انجام می داد.با وجود اینکه مدرسه نرفته بود ولی با رسیدن به سن تکلیف نماز خواندن را کاملاً یاد گرفته بود و به تنهائی نماز را اقامه می کرد.
روزی او را به خاطر انجام کاری به خانه مادرم فرستادم خیلی زود برگشت.با دوچرخه دوستش رفته بود و از اینکه در بین راه توانسته بود به یک پیر زن در بردن وسایل او به منزلش کمک کند در پوست خود نمی گنجید...
حامد صبح زود بیدارشد.با خودش شعار مرگ بر صدام،درود بر خمینی(ره) را زمزمه میکرد.بعضی ها کفن پوش آمده بودند وشعرهمه دراین خلاصه می شد«حسین حسین شعارماست ،شهادت افتخارماست»...
غفور هر روز برای اوغذا می برد،وقتی به او گفتم چرا این کار را می کنید؟در جواب گفت:آقا از دستمزدم کم بکنید!غافل از این است که اگر این رویه را ادامه دهد دیگر دستمزدی باقی نمی ماند...
در نقاشی ساختمان استاد ماهری بودودر سال 62 پروانه اشتغال این حرفه را از شهرداری بانه اخذ نمود.روز به روز وضع کسب و کارش بهتر می شد و به آینده امیدوارتر...
به او قول می دهد که تلاش کند تا فرد اهداء کننده را بیابد.هر چه تلاش می کند موفق نمی شود و در نهایت خودش اقدام به اهداءکلیه می نماید و کلیه اش را به فرد نیاز مند اهداء می نماید .