در سی و نهمین سالروز شهادت شهید
خيلي زود وسايل خودمان را جمع كرديم و هر چه منتظر ماشين مانديم اما خبر نشد هوا خراب بود. ناگهان شروع به باريدن كرد. من و رفيقم بلافاصله چادرم را بر پا كردم و در داخل چادر نشستيم. باران هم همين طور ميباريد ولي رفيقم هميشه خواب بود و در آن ساعت هم داشت چرت ميزد كه من او را اذيت ميكردم كه آن نخوابد. بعد از شوخيها من به سراغ دفترچه خاطراتم رفتم تا خاطرات روزانهام را بنويسم.