خاطره ی خواندنی آزاده ای از تبار گمنامان
يه گروه 3-4 نفري از كنار من رد شدند و خيال كردند من تمام كردم. آخه تمام بدنم غرق خون بود و يه جاي سالم نداشتم بي تفاوت رد شدند، چند لحظه بعد يه سربازي داشت از كنار من رد مي شد كه من بي اختيار چشمام رو باز كردم. تا اون لحظه چشم هام رو مي بستم كه اگه عراقي ها متوجه نشدند شايد شب بچه هاي شناسايي بيان و زخمي ها رو ببرن عقب، ولي نمي دونم كه چي شد يه دفعه چشم هام رو باز كردم، سرباز مادر مرده عراقي اينقدر وحشت زده شد كه بي اختيار شروع كرد تيراندازي هوايي و داد و بيداد كردن.