خواهر شهید «اسدالله مومنی» نقل میکند: «ساکش آماده بود و قرار شد دو ساعت دیگر برود. گفت: آبجی! همینجا از همه خداحافظی میکنم و لطفاً نذار بابا و مامان پیِ من بیان سپاه برای بدرقه. گفتم: اگه بیان چی میشه؟ گفت: میترسم مامان گریه کنه و من سست بشم و نتونم برم. دل دیدن غم و غصهاش رو ندارم.»