پدر شهید «محمدرضا حلاجان»:
حلاجان گفت: «آمد پیش مادرش و گفت: مامان! برایم حنا درست کن. دست و پایم را شما حنا کن و ریشهایم را هم پدرم حنا کند. هفت روز هم نشد که شهید شد. دلم طاقت نیاورد و رفتم در حیاط یک مقدار قدم زدم و گفتم: چرا این بچه امشب این حرفها را زد. بغض کردم و اشکهایم جاری شد.»