«یک روز آقای درافشان گفت آقای حداد یک کار دیگر هم ازت میخواهم گفتم چه کاری؟ گفت: بَلَتی بری در خانه شهیدها، خبر برسانی؟ گفتم دیگر اینجا نمیآوریدشان؟ گفت خیلی حاشیه دارد اینجا. گفتم حاجآقا من اصلا از این کارها نکردم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان میشود.
«وقتی رسیدیم سربازها ایستاده بودند. با هم شوخی میکردند فهمیدم نمیدانند چه خبر است. دلشان را صابون زده بودند برای تخلیه مواد غذایی. وقتی در تریلی را باز کردیم سربازها آمدند جلو. همین که جعبههای تابوت شهدا را دیدند تعدادیشان جا خورده و شروع به گریه کردند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان میشود.
«از همان شبی که اولین شهید را به لوشان بردم یک سوال در ذهنم شکل گرفت. جواب آن سوال هر چه که بود نتیجهاش یک نهیب به خودم بود. غلامحسن! چقدر بیمسئولیتی! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان میشود.
«حاجاحمد غسال مثل یک پدر که بچهاش را بغل بگیرد، شهدا را میشست و غسل میداد. آنها که در معرکه شهید نشده بودند، غسل داشتند. مینشست زیر ناخنهای دستوپای شهدا را با سوزن تمیز میکرد و پاشنههایشان را سنگ میکشید! ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان میشود.
«مأموران قطار جواز دفن شهدا را برمیداشتند تحویل ما میدادند و از ما رسید میگرفتند بعد مسئول قطار صدا میکرد بیایید داخل و تا انتهای واگن چراغقوه میانداختند. آنجا بود که قلبم با مشت بر دیواره سینهام میکوبید ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات « غلامحسن حدادزادگان » است که تقدیم حضورتان میشود.
مراسم رونمایی کتاب «روزهای پیامبری»، روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان کارمند بنیاد شهید، راننده آمبولانس پیکر شهدا و پیامرسان شهادت تعدادی از شهدای قزوین به خانوادههایشان، با حضور مسئولان کشوری و استانی برگزار شد.