آخرين باري كه ميثمي را ديدم، در «پنج ضلعي» بود.آتش دشمن از همه سو مي باريد. آسمان، زمين، بالا، چپ، راست، شرق و غرب. ايشان وضو داشت و من مشغول وضو شدم. از او خواستم كه منتظر من نماند و به سنگر پناه ببرد. اما هرگز شهامتش بدو اجازه نداد كه مرا تنها ترك كند.