دوست شهید «محمدمهدی دوعائی» نقل میکند: «نیمههای شب صدای بلند خمپاره ۱۲۰ گوش ارتفاعات را پاره میکرد. گویی نفیر شادی و مژده وصل محمدمهدی بود که میشنیدیم. او با خندهها و مهربانیهایش وقتی که خورشید روز سوم به ما سلام کرد، خداحافظی کرده و رفته بود.»
همکارِ مادر شهید «شهریار طاهری» نقل میکند: «هر روز قبل از رفتن به مدرسه، به درمانگاه سر میزد و از همه ما احوالپرسی میکرد. وقتی هم از مدرسه برمیگشت، آدامس و شکلاتهایی که خریده بود، بین ما تقسیم میکرد. خبر شهادتش را که شنیدیم فکر کردیم مادرش دق میکند، اما وقتی سراغش رفتم، دیدم مثل کوه استوار است.»
برادر شهید «مصطفی دوستمحمدی» نقل میکند: «گفت: مادر! نری توی صف بایستی که دشمن شوء استفاده کنه. اگه اجناس کوپنی تموم بشه و آزاد بخرین بهتره، به عوض سوژه دست دشمن نمیدین که اونها تبلیغات راه بندازن.»
برادر شهید «ابوالفضل نیکذات» نقل میکند: «میگفت: وقتی من رفتم، شما باید هوای اونها رو داشته باشین! گفتم: حالا مگه کجا میخوای بری؟ گفت: تو راه اهواز شهید میشم. به شوخی گرفتم. گفت: شوخی نگیر، خدا شاهده راست میگم. آخه خوابش رو دیدم.»
مادر شهید «حسین ملکبالا» نقل میکند: «لباسهای جدیدش را پوشید و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت لباسهای مندرس به تن داشت. علت را که پرسیدیم گفت: پسر فلانی را دیدم که لباسهای پاره به تن داشت و با حسرت زیادی به لباسهایم نگاه میکرد، من هم لباسهایم را به او دادم.»
برادر شهید «حسن عربی» نقل میکند: «روزی که آمد مرخصی، یک راست رفت داخل اتاق. اصلاً توی آن چند روز یکبار هم سراغ کبوترهایش را نگرفت. فقط روز آخر مشتی گندم برایشان ریخت و چند لحظه به تماشا نشست. رفتارش برای همه غیرمنتظره بود.»