خوزستان - خاطرات

آخرین اخبار:
خاطرات
خاطره/ کوچه جماران

خاطره/ کوچه جماران

دوست شهید «عزیز قلندری شلگمیان» می‌گوید: «با هر سختی که بود خود را به کوچه جماران رسانیم، سید عزیز با همان حُسن خلق همیشگی‌اش، توانست با یکی از پاسداران بیت امام ارتباط برقرار کند.»
خاطره/ ماجرای کشف بمب

خاطره/ ماجرای کشف بمب

دوست شهید «سیاوش غلامی» می‌گوید: «جوانی حدود ۲۷ یا ۲۸ ساله که قابلمه بزرگی دستش بود. خیلی عادی از کنارش گذشتیم. سیاوش گفت: «برادر محسن، من بهش مشکوکم.» گفتم: «سیاوش، تو رو خدا باز شروع نکن، اول صبحی گیر نده.» گفت: «به خدا برادر محسن، من خیلی بهش مشکوکم.» گفتم: «سیاوش، دست بردار نکنه انتظار داری برم قابلمه حلیمشو توقیف کنم؟» مرتب تکرار می‌کرد: «برادر محسن، این مشکوکه.» کم‌کم خودم هم مشکوک شدم.»
خاطره/ غیبت کردن ممنوع

خاطره/ غیبت کردن ممنوع

خواهر شهید «مجتبی غلامپور» روایت می‌کند: «در یک روز پنج‌شنبه که مثل همیشه دور هم جمع شدیم، گپ و گفت‌ها شروع شد، غیبت هم ناخواسته در لابه‌لای حرف‌ها رخنه کرد، مجتبی چیزی نگفت اما نگاهش آرام و عمیق بود. هفته بعد وقتی وارد خانه مادرم شدیم چشم‌مان به کاغذ‌هایی که روی در اتاق‌ها که به یک شکلی چسبانده شده بود افتاد. روی هر کدام با خطی مرتب و خوانا نوشته بود: «غیبت نکنید. صلوات بفرستید.»
خاطره/ پیکر اربا اربا نوذر

خاطره/ پیکر اربا اربا نوذر

همرزم شهید «نوذر عالی پور» نقل می‌کند: «از قد و قامت نوذر جوان و برومند که خمپاره ۶۰ مستقیما به بدنش اصابت نمود، تنها چند کیلو گوشت و استخوان جزغاله شده باقی ماند که بچه‌ها توانستند بعد از چند ساعت جست‌و‌جو در دو سمت خاکریز پیدا کنند و در کیسه‌ای بگذارند تا برای مادرش بفرستند.»
خاطره/ روایتی از غنیمت سردار شهید «هوشنگ تلغری»

خاطره/ روایتی از غنیمت سردار شهید «هوشنگ تلغری»

همسر سردار شهید هوشنگ تلغری می‌گوید: هوشنگ یک جیپ عراقی در یک عملیات انفرادی در نزدیکی سوسنگرد به غنیمت گرفته بود و با همان جیپ به اهواز رفته و از آنجا به روستا آمده بود تا کمک‌های مردم را برای جبهه ببرد.
خاطره/ خواب مادر

خاطره/ خواب مادر

مادر شهید کشوری ربوشه روایت می‌کند: «نزدیک سحر در خواب دیدم که کشوری با لباس‌های سبز رنگ و چهره‌ای نورانی چند قدمی من نشست. به من گفت: «مادر چرا با کاروان به شلمچه نیامدی؟» سپس ادامه داد: «وقتی شنیدم کاروانی از روستایمان به شلمچه آمدند به استقبالشان آمدم، اما تو را ندیدم؟»
خاطره/ وداع هرمز

خاطره/ وداع هرمز

خواهر شهید «هرمز محمودی» روایت می‌کند: «قبل از عملیات طریق القدس برای خداحافظی با خانواده و همسر باردارش که البته به خانه آمد، همان‌جا روی قالیچه جلوی در نشست و پاهایش را که هنوز درون پوتین‌هایش بودند بیرون از در گذاشت. برایش انار دون کردم نصفش را خورد و نصف دیگرش را جلوی من و همسرم گذاشت و گفت: «باید برم وقت ندارم.»
روایتی از لحظه وداع شهید «محمد حسین اثنی‌عشری» به نقل از خواهرش

روایتی از لحظه وداع شهید «محمد حسین اثنی‌عشری» به نقل از خواهرش

خواهر شهید «محمد حسین اثنی‌عشری» می‌گوید: لحظه جدایی دستانش را گرفتم و به او گفتم: «محمدحسین نمی‌شود که نروی؟» گفت: «خواهرم دیگر این جمله را تکرار نکن، من باید بروم.» رفت و حالا به وجودش افتخار می‌کنم و اینکه باعث افتخار شهر و کشورم شد.
خاطره/ آن شال سبز بهشتی

خاطره/ آن شال سبز بهشتی

مادر شهید «علیرضا خراط نژاد» روایت می‌کند: «یک روز علیرضا می‌آید خانه و لای قرآنش را باز می‌کند و پارچه‌ی سبزی را برمی‌دارد و قدری از آن قیچی می‌کند و با خود به بیرون می‌برد.»
خاطره/ آخرین مین

خاطره/ آخرین مین

همرزم شهید «عبدالکریم پور مقامی» روایت می‌کند: «وقتی آخرین مین را خنثی می‌کرد فرمانده محور و دیگر رزمندگان منتظر جشن پاکسازی منطقه و کلید فتح عبور و حمله به قلب دشمن بودیم. او با چهره‌ای شاد و خندان و رضایت از پاکسازی میدان مین رو به من کرد، خندید و گفت: «آخرین مین است خدا کند تله گذاری نباشد.»
۱
طراحی و تولید: ایران سامانه