کوچکِ بزرگ؛ روایت مردی که با یک تیر به اوج رسید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ صبح نهم آذر ۱۳۴۵ بود. باد سرد زمستانی از لابهلای کوههای اطراف روستای گلتپه قزوین میپیچید. در خانهای محقر، کودکی پا به جهان گذاشت که نامش را "کوچک" گذاشتند؛ نه به خاطر جثهاش، بلکه به امید آنکه همچون نامش، از غرور و تکبر به دور باشد. پدرش، شیرمحمد، کشاورزی سادهدل بود که روزی خود را با عرق جبین و کشت گندم و جو در زمینهای سخت روستا میگذراند.
کوچک از همان کودکی با محرومیت آشنا بود. هر روز صبح، کیلومترها پیاده تا مدرسه روستای همجوار راه میرفت، با همان کفشهای مندرس که گاهی میخهایش پای لختش را میدرد. اما اشتیاقش به یادگیری چنان بود که معلم روستا همیشه میگفت: "این بچه روزی بزرگی خواهد شد." تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، اما فقر و نبود مدرسه در روستا، مانع از ادامه تحصیلش شد.
روزهای سخت نوجوانی
پس از ترک تحصیل، به کارگری روی آورد. چهارده سال بیشتر نداشت که از سحرگاه تا پاسی از شب، در مزارع و ساختمانهای نیمهکاره کرج کار میکرد. دستهای پینهبستهاش گواه روزهای سختی بود که برای لقمهای نان حلال تحمل میکرد. اما هرگز لب به شکایت نگشود. همسایهها به یاد دارند که همیشه قرآن کوچکی در جیبش داشت و در وقت استراحت، آیاتش را زمزمه میکرد.
انقلاب که آمد
سال ۱۳۵۷ بود. کوچک هفده ساله شده بود. با همان شور نوجوانی، به صفوف انقلابیون پیوست. یک بار در تظاهرات، با گلولهی ساچمهای به پایش اصابت کرد، اما همان شب با همان پای زخمی، دیوارهای شهر را با شعارهای انقلابی نقاشی میکرد. مادرش تعریف میکند: "شبها که میآمد، دستانش از چسباندن اعلامیهها زخمی بود، اما چشمانش برق میزد."
به سوی جبهه
یازدهم فروردین ۱۳۶۵، روزی بود که کوچک با همان لبخند همیشگی به خانواده گفت: "میروم تا اگر شد، برگردم. اگر هم نشد، بدانید جایی بهتر از اینجا رفتهام." در پادگان آموزشی، فرماندهاش میگوید: "سربازی بود که گاهی نان جیرهاش را برای دیگران نگه میداشت. میگفت من روستاییام، به گرسنگی عادت دارم."
آخرین نبرد
صبح دهم مرداد ۱۳۶۶ در منطقهی سومار بود. همرزمش تعریف میکند: "آن روز، کوچک داوطلب شده بود به خط مقدم برود. میگفت من مسیرها را خوب بلدم. همینکه از سنگر بیرون زد، تیر مستقیم به سینهاش خورد. وقتی به او رسیدیم، لبهایش حرکت میکرد. خم شدیم شنیدیم: یا حسین... میگفت."
پیکر پاکش
پیکرش را سه روز بعد به خانواده تحویل دادند. مادرش میگوید: "وقتی جنازهاش را آوردند، صورتش آرام بود، انگار خوابیده است. در جیبش قرآن کوچکی پیدا کردیم که با خونش رنگین شده بود."
وصیتنامهاش تنها یک خط بود:
"خدایا! شرمندهام که کم گذاشتم. اگر پذیرفتی، به خانوادهام صبر بده."
یادش گرامی باد
امروز، نام شهید کوچک آقااحمدی بر سنگ قبر سادهاش در گلزار شهدای کرج میدرخشد. خانوادهاش هنوز در همان خانه محقر زندگی میکنند، اما هرگز از کمک به نیازمندان دریغ نمیکنند. دخترخالهی شهید میگوید: "هر سال در سالگردش، نذری میدهیم به یاد همان نانهایی که گاهی گرسنه میماند تا به دیگران بدهد."
انتهای پیام/