آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۶۶۸۶
۱۰:۱۸

۱۴۰۴/۰۵/۰۷

ادب، عشق و ایثار؛ سه ویژگی‌ای که محمود را خاص کرده بود

خواهر شهید «محمود هروی» نقل می‌کند: «محمود از کوچکی خیلی مؤدب و با شخصیت بود. خیلی به او علاقه داشتم. هرچه او بزرگ‌تر می‌شد، علاقه ما نسبت به هم بیشتر می‌شد. برای اعضای خانواده هم خیلی شیرین و عزیز بود. زمانی که بزرگ شد و به جبهه رفت، عاطفه پدر و مادرم قوی‌تر شد.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود هروی» هفدهم آذرماه ۱۳۴۵ در روستای صالح‌آباد از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش ساره‌خاتون نام داشت. در حد دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پنجم مرداد ۱۳۶۷ در اسلام‌آبادغرب توسط نیرو‌های سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بر اثر موج گرفتگی و اصابت گلوله به پا، شهید شد. مزار او در فردوس‌رضای شهرستان زادگاهش واقع است.

ادب، عشق و ایثار؛ سه ویژگی‌ای که محمود را خاص کرده بود

از زیر قرآن رد شد و به آسمان پیوست

بار آخر که داشت می‌رفت، دلم نمی‌آمد از من جدا شود. با اینکه او خیلی وقت‌ها جبهه بود، هنوز نیامده برمی‌گشت.

بهش گفتم: «ننه‌جان! خودت گفتی مأموریت سه ماهه است. اگه این‌طور باشه یک ماه دیگه تمومه. نکنه بعد از یک ماه بهت بگن بمون و تو هم بمونی! خدا گواهه که دیگه طاقت دوریت رو ندارم.»

گفت: «ببینم، اگه نیاز نداشتن برمی‌گردم.»

او را مثل همیشه از زیر قرآن رد کردم و صدقه دادم. وقتی برگشتم خانه بند دلم داشت پاره می‌شد. نشستم توی خانه و زارزار گریه کردم.

بچه‌ها پرسیدند: «چرا گریه می‌کنی؟ تو که دلت قرص بود. دفعه‌های قبل که می‌رفت گریه نمی‌کردی؟»

گفتم: «نمی‌دونم چرا این دفعه رفتنش با دفعه‌های قبل فرق می‌کنه! می‌دونم گریه کردن پشت سر مسافر خوب نیست و شگون نداره...» یک ماه نشد که گفتند: «محمود مجروح شده و بیمارستانه! ده دوازده روز، بچه‌ها این بیمارستان و اون بیمارستان را گشتند تا اینکه گفتند شهید شده و اشتباهی فرستادن همدان.»

(به نقل از مادر شهید)

رفاقتی که در خون و ماموریت گره خورد

با هم رفتیم خدمت سربازی. از همان کوچکی دوست بودیم و سرباز کمیته انقلاب اسلامی شدیم. چهار ماه آموزش را در پادگان صفریک ارتش تهران گذراندیم. بعد از آموزش، ما را به بم فرستادند و از آنجا به کهنوج. شرایط خدمت در آن منطقه خیلی سخت بود. یک روز خبر دادند کاروانی از قاچاقچیان از یک مسیر کوهستانی در حال عبور هستند. نیرو‌ها را آماده کردند و به منطقه اعزام شدیم.

در مسیر آن‌ها کمین کردیم، درگیری سختی پیش آمد. بعد از ساعت‌ها درگیری با دادن سه شهید از بسیجیان و ده نفر کشته از آن طرف، مأموریت‌مان تمام شد. به‌خاطر تلاش و زحمات بچه‌ها، فرمانده‌مان که یک روحانی بود و خیلی شجاع، برای گرفتن یک تخته فرش دولتی با فرمانداری هماهنگ کرد. آوردن فرش از آنجا تا دامغان کار سختی بود. محمود گفت: «صحبت می‌کنم به جای فرش یک وسیله کوچک‌تر بدن که بتونیم ببریم. برای یادگاری هم که شده نباید دست خالی بریم.»

(به نقل از علی ملاحاجی‌زاده، دوست شهید)

ادب، عشق و ایثار؛ سه ویژگی‌ای که محمود را خاص کرده بود

یک بار از روی حسادت و ابراز درونی به مادرم گفتم: «خوبه که چند تا بچه داری! همه یک طرف و محمود یک طرف! مگه ما بچه تو نیستیم؟ هرچی می‌خوایم بخوریم، می‌گی باشه برای محمود! یا سفره رو نندازین تا محمود بیاد!» وقتی که خدا محمود را به ما داد، من ده دوازده ساله بودم. خیلی به او علاقه داشتم. گاهی به جای مادرم او را تر و خشک می‌کردم. هرچه او بزرگ‌تر می‌شد، علاقه ما نسبت به هم بیشتر می‌شد.

برای اعضای خانواده هم خیلی شیرین و عزیز بود. زمانی که بزرگ شد و به جبهه رفت، عاطفه پدر و مادرم قوی‌تر شد. اگر می‌خواستیم گوسفندی بکشیم، پدرم می‌گفت: «باشه تا محمود از جبهه برگرده!»

به شوخی می‌گفتیم: «ما این همه بچه، به اندازه محمود نمی‌شیم؟» محمود هم از کوچکی خیلی مؤدب و با شخصیت بود. یک بار ‌احترامی نسبت به پدر، مادر، برادر و خواهر از او ندیدیم.

(به نقل از خواهر شهید)

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه