مهدی عاشقانه دوست داشت به جبهه برود
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، شهید «مهدی فردآرزومندی»، یادگار مراد و عشرت بیستم تیر ماه سال ۱۳۲۷ در شهرستان تهران به دنیا آمد. او تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. کارمند سپاه بود. سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد. از سوی سپاه به جبهه رفت. این شهید گرانقدر پنجم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ با سمت نیروی اطلاعات - عملیات در دربندیخان عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به کمر به شهادت رسید. پیکرش را در گلزار شهدای روستای دهامام شهرستان پاکدشت به خاک سپردند.
روایتی خواندنی از مادر شهید «مهدی فردآرزومندی» را در ادامه میخوانید:
پاییز سال شصت بود. پسرم مهدی سیزده ساله بود و در کلاس دوم راهنمایی مشغول درس خواندن بود. عشق زیادی به جبهه رفتن داشت. دوست صمیمی و نزدیک او امیر نیز بعد از اسارت پدرش به جبهه رفته بود، به همین خاطر مهدی نیز خیلی بیقراری میکرد و مدام از رفتن امیر میگفت.
شبها وقتی اخبار در مورد جنگ و جبهه خبری میگفت، مهدی چشمانش پُراشک میشد و به ما اصرار میکرد که اینها همه هم سن و سال من هستند شما چرا مرا نمیگذارید که به جبهه بروم. به پدرش گفت: بابا جان مگر من از علی اکبر (ع) امام حسین (ع) عزیزتر هستم یا خونم رنگینتر از آنهاست.
اما پدرش که علاقه و دلبستگی شدیدی نسبت به او داشت با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد و گفت: تو هنوز آن قدر بزرگ نشدهای که بتوانی به جبهه بروی برای تو خیلی زود است. مهدی وقتی این صحنه را دید گفت: بابا جان ناراحت نشوید من میروم پس دیگر گریه نکن.
مهدی با حالتی ناراحت رفت و خوابید. شب وقتی همه خوابیده بودند صدای اشک ریختن کسی مرا به خودش جلب کرد. به طرف اتاق مهدی و برادر کوچکش رفتم. صدا از آن طرف بود آرام وارد اتاق شدم. مجید گفت: مامان جان مهدی دارد گریه میکند. صورت مهدی سرخ شده بود و خیس اشک بود سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و به نقطه خیره شده بود و اشک میریخت.
به طرف مهدی رفتم و اشکهایش را پاک کردم و گفتم: چه شده مهدی جان؟ به گوشه اتاق اشاره کرد و گفت: مامان جان آقا را ببین آنجا ایستاده است. من حیرت زده به گوشه اتاق نگاه میکردم ولی چیزی نمیدیدم. مهدی گفت: آقا صاحب الزمان دست روی شانهام گذاشت و گفت: «منم مهدی فاطمه تو به جبهه برو پشتیبانت خودم هستم» من از حرفهای مهدی متحیر شدم.
اشکهایش را از صورتش پاک کردم چهرهاش کبود شده بود نگاهی به من کرد و گفت: مامان جان حالا اجازه میدهید تا من به جبهه بروم. من در جوابش گفتم: وقتی مهدی فاطمه به تو اجازه داده تا تو بروی من چه کاره هستم که اجازه ندهم.
قردای ان روز من ماجرا را به پدرش تعریف کردم او نیز با من هم عقیده بود. صبح زود با مهدی به مدرسهاش رفتم و رضایت نامه را گرفتم. مدیر مدرسه گفت: مهدی هنوز نمیتواند به جبهه برود او باید درسش را ادامه دهد، ولی من گفتم: میخواهم پسرم به جبهه برود. آن روز با اینکه خیلی باران باریده بود به تهران رفت و در پادگام امام حسین (ع) ثبت نام کرد. یک هفته بعد به جبهه اعزام شد.
مهدی در خانه یک مرغ مینا داشت. آن پرنده همان روز از خانه ما رفت و تا به امروز برنگشته است. انگار که پرنده هم میدانست که مهدی شهید میشود. مهدی شهید شد ولی هفت سال بعد از اعزام خود به جبهه در سن بیست سالگی به این مقام نائل آمد.
انتهای پیام/