خون علی بر خاک خرمشهر شکوفه داد
به گزرش نوید شاهد البرز؛ در آستانه چهل و سومین سالگرد فتح خرمشهر، به سراغ مادری رفتهایم که حماسه را در خانه خود پرورش داد. مادر شهید علی حاتمی، آن جوان رشید ۲۵ سالهای که در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسید، امروز با صبری ستودنی و عشقی بینظیر، خاطرات فرزندش را روایت میکند.
از پنجره خانهای که هنوز بوی علی در آن میپیچد، به تماشای زندگی کوتاه، اما پربار پسری نشستهایم که از کودکی با قرآن مأنوس بود، در نوجوانی قهرمان رزمی شد و در جوانی، با غیرتی مثالزدنی راهی جبهههای نبرد شد. اینجا قرار است از زبان مادری بشنویم که چگونه فرزندش را برای همیشه به آغوش میهن سپرد.
علی حاتمی، همان جوانی که معلمها او را "معجزه اخلاق" مینامیدند، همان نوجوانی که با هنر رزمی خود از مظلومان دفاع میکرد و همان سربازی که نامش در میان فاتحان خرمشهر جاودانه شد. امروز مادرش با چشمانی اشکبار، اما با سینهای مالامال از افتخار، از روزهای شیرین زندگی علی میگوید؛ از همان روزی که برای آخرین بار بند پوتینهایش را بست و با بوسهای بر پیشانی مادر، راهی جبهه شد تا برای همیشه در تاریخ این مرز و بوم ماندگار شود.
این روایت، تنها شرح زندگی یک شهید نیست؛ تصویری زنده از هزاران مادر ایثارگری است که فرزندان خود را با دستان خود به آسمان فرستادند تا خاک میهن از گزند دشمن در امان بماند.
رویش در سایهسار مادری
مادر شهید، شهربانو حاتمی، با چشمانی که گویی هنوز آفتاب طالقان در آنها میدرخشد، آغاز میکند: "علی از همان کودکی گلی بود که در سایهسار اخلاق شکفت. " صدایش مانند نسیمی در باغهای بهشت زهرا میپیچد وقتی از روزهای نخستین زندگی فرزندش میگوید: "در پنج سالگی، وقتی دیگر بچهها خاک میخوردند، او قرآن را با لحنی شیرین زمزمه میکرد. "
مدرسهای که به احترامش میایستاد
خانم حاتمی با افتخاری که از چهرهاش میبارد، ادامه میدهد: "معلمهایش میگفتند این پسر نه یک دانشآموز که یک معجزه اخلاق است. دفتر مشقش همیشه تمیزترین بود، گویی با دستان ملائک ورق میخورد. " یادش میآید که چگونه علی در کلاس دوم، مسئولیت پذیرفتن امانتهای گمشده همکلاسیها را به عهده گرفته بود: "میگفت مادر، اگر کسی چیزش را گم کند، قلبش میشکند. "
سفر مشهد: نخستین بوسه بر ضریح
اشکهای مادر مانند مرواریدهایی بر چهرهاش میغلطد وقتی از اولین سفر زیارتی علی میگوید: "در قطار مشهد، چشمانش از شوق زیارت برق میزد. وقتی به حرم رسیدیم، چنان به ضریح چسبید که گویی سالها عاشقش بود. " لحظهای سکوت میکند: "آن روز فهمیدم پسرم عاشقی است که دلداده معبودی بینظیر شده. "
خانهای که با دستان علی عطرآگین میشد
روایت مادر به تابستانهای طالقان میرسد: "وقتی یک هفته مانده به بازگشت، علی میآمد، خانه از خوشحالی به رقص درمیآمد. " دستانش را به نشانه تمیز کردن تکان میدهد: "از پشت بام تا حیاط را چنان میسابید که همسایهها میگفتند فرشتههای خانهتکانی به خانۀ شما آمدهاند. " لحظهای میخندد: "یک بار مستأجرمان گفت این پسر به جای ده دختر کار میکند، ولی من میگویم او یک مرد
دوستی که گم شد در گردباد روزگار
اشک در چشمان مادر حلقه میزند وقتی از تنها دوست صمیمی علی میگوید: "یک دوست داشت... علیِ سرسبیل. پسرِ باایمانی بود. بعد از شهادت، چندبار آمد... روز مادر برایم هدیه آورد. " صدایش میلرزد: "وقتی نقل مکان کردیم، گمش کردیم... انگار تقدیر بود که این دو علیِ بااخلاص، همینطور از هم دور بمانند. "
غیرتِ مردانه در چهرهی نوجوانی
خانم حاتمی با چشمانی براق از خاطرهای تعریف میکند که گویی از دل یک فیلم حماسی بیرون آمده: "در یک عروسی، سه مزاحم به ماشین عروس حمله کردند... علی با آن بدن ۱۷ساله، مثل پلنگ پرید و هر سه را زمینگیر کرد! " دستش را به نشانه مشتزنی تکان میدهد: "چنان زدشان که همه مبهوت مانده بودند... عروس و داماد هنوز هم میگویند: علیجان، روحت شاد! "
فسنجون، نماز و غیرت دینی
"عاشق فسنجون بود... میرزاقاسمی و باقالیپلو با مرغ ترش را هم دوست داشت. "، "۵ ساله بود که کنارم ایستاد... من بلند میخواندم، او تکرار میکرد. حتی وقتی سرش را حین نماز میچرخاند، با یک تذکر، دیگر تکرار نکرد. " "یک بار پسرعمویش را با سیگار دید... یک مشت محکم زد طوری که بینیاش خون آمد. بعد گفت: عمو! روزی میفهمی این سیگار چطور آدم را به ورطه میکشاند! "
ادبی که قلب مادربزرگ را ربود
مادر با لبخندی از خاطرات مادربزرگ میگوید: "همیشه پیشانیاش را میبوسید و میپرسید: ننه، چی برات بخرم؟ حتی اگر یک شکلات کوچک بود... بعد از شهادت علی، مادربزرگ هم دق کرد و رفت. "
دوستی به بلندای ایمان
مادر شهید با چشمانی مهربان و صدایی آکنده از حسرت از تنها دوست صمیمی پسرش میگوید: "علی فقط یک دوست داشت، پسری به نام خودش علی. پسر سرسبیل و اهل تبریز بود. تک فرزند بود و ایمانی پاک داشت. " لحظهای سکوت میکند و ادامه میدهد: "بعد از شهادت پسرم، چندبار به دیدنم آمد. حتی روز مادر برایم هدیه آورد. " اشک در چشمانش حلقه میزند: "اما وقتی نقل مکان کردیم، ارتباطمان قطع شد. گویا تقدیر این بود که این دو علی بااخلاص از هم دور بمانند. "
خویشاوندی بر پایه اخلاق
در پاسخ به سوال درباره روابط خانوادگی، مادر با افتخار میگوید: "علی با فامیل رفت و آمد داشت، اما همیشه انتخابی عمل میکرد. " تأکید میکند: "با هر کسی معاشرت نمیکرد. اگر از رفتار کسی خوشش نمیآمد، به سادگی میگفت: 'شما بروید، من در خانه میمانم'. " این سخن نشان از عمق بینش و شخصیت محکم شهید در سنین جوانی دارد.
ادب و احترام؛ ویژگی بارز شهید
مادر از رفتار علی با بزرگان فامیل میگوید: "با عمو، عمه و خالههایش رابطهای گرم داشت، اما همیشه بر اساس اصول خودش عمل میکرد. " این بخش از سخنان مادر تصویری از جوانی را ترسیم میکند که در عین محبت به خویشاوندان، از اصول اخلاقی خود ذرهای کوتاه نمیآمد.
غیرت دینی و اجتماعی یک جوان مؤمن
مادر شهید با چشمانی براق از روحیه انقلابی پسرش میگوید: "علی در برابر هر ناهنجاری مثل بدحجابی یا غیبت، سکوت نمیکرد. اگر کسی شروع به غیبت میکرد، یا مجلس را ترک میکرد یا با مهربانی ولی محکم تذکر میداد. " لحظهای تأمل میکند و ادامه میدهد: "گاهی تا یک ساعت با کسی که خطایی مرتکب میشد بحث میکرد. اول با نرمی، اما اگر طرف نمیفهمید، عصبانی میشد. "
قهرمانی که با مشتهایش از مظلوم دفاع میکرد
با افتخار از مهارتهای رزمی علی میگوید: "کاراتهکار بود و کمربند مشکی داشت. با چند فوتبالیست معروف هم دوستی داشت. " سپس خاطرهای حماسی تعریف میکند: "در یک عروسی، سه نفر به ماشین عروس حمله کردند. علی مثل پلنگ پرید و هر سه را گرفت. با وجود اینکه ۱۷۱۸ سال بیشتر نداشت، چنان مشتی به آنها زد که همه حیرت کردند! " با لبخندی اضافه میکند: "البته ساعت و کاپشنش در گیرودار گم شد. آن عروس و داماد هنوز هم میگویند: علیجان، روحت شاد. "
ذائقهای که بوی محبت مادر میداد
با نوستالژی از علایق غذایی پسرش میگوید: "عاشق فسنجون بود. غذاهای شمالی مثل میرزاقاسمی و باقالیپلو با مرغ ترش را هم خیلی دوست داشت. " چهرهاش روشن میشود وقتی یادآوری میکند: "همیشه میپرسید مامان امروز چه غذایی درست کنم؟ و من با عشق برایش غذاهای محبوبش را میپختم. "
ادب و احترامی که زبانزد خاص و عام بود
مادر شهید با چشمانی پر از مهر از ویژگی محبوبش در علی میگوید: "با ادب بود و احترام میگذاشت. " سپس با اشاره به رابطه عمیق علی با مادربزرگش ادامه میدهد: "همیشه هنگام ورود، پیشانی و دستان مادربزرگش را میبوسید و میپرسید: 'ننه، چی برات بخرم؟ '" اشک در چشمانش حلقه میزند: "حتی اگر یک شکلات کوچک بود، هیچ وقت دست خالی به خانه برنمیگشت. "
نمازخوانی که از پنج سالگی آغاز شد
با شگفتی از معنویت زودهنگام پسرش میگوید: "در پنج سالگی اولین نمازش را خواند، در حالی که حتی بلد نبود. " با لبخندی شیرین توضیح میدهد: "به من میگفت بلند بخوان تا من هم تکرار کنم. وقتی سرش را حین نماز میچرخاند، با یک تذکر ساده، دیگر این کار را تکرار نکرد. "
غیرتی که آتش به جان سیگاریها میانداخت
با صدایی محکم از روحیه انقلابی علی میگوید: "یک بار پسرعمویش داوود را با سیگار دید. یک مشت محکم زد طوری که بینیاش خون آمد. " سپس با تأکید ادامه میدهد: "به عمویش گفت: 'روزی میفهمی این یک عدد سیگار چطور ممکن است زندگی یک جوان را نابود کند'. "
محافظی امین برای دختران همسایه
با افتخار از مسئولیتپذیری علی میگوید: "خانوادههای همسایه با خیال راحت دخترانشان را به او میسپردند. " نمونههایی میآورد: "خانواده خلج با پنج دختر و خانواده سرهنگ همسایه با چهار دختر، همیشه از علی میخواستند دخترانشان را تا مدرسه همراهی کند. "
وداعی که به تولدی جاودانه تبدیل شد
با چشمانی نمناک از روز خاکسپاری میگوید: "در روز تولدش در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. " با حسی خاص ادامه میدهد: "همه هممحلهایها از سر چهارراه مرتضوی تا انتهای خیابان، با شمع و کیک مشکی، برایش مراسم تولد گرفتند و شام غریبان دادند. "
آمادهسازی برای شهادت
مادر با چشمانی پر از اشک خاطره روز اعزام را بازگو میکند: "علی آمد و لباسهایش را با دقت شست و اتو کرد. " لحظهای سکوت میکند: "مادربزرگ پرسید اینها چیست؟ علی با آرامش پاسخ داد: 'اینها کفن ماست ننه! '" صدایش میلرزد: "مادربزرگ به زبان طالقانی فریاد زد: 'این چه حرفی است؟! ' من سریع گفتم اینها لباس سربازی است... "
گفتوگوی تکاندهنده با مادربزرگ
مادر ادامه میدهد: "مادربزرگ با ناراحتی پرسید پسرم میخواهی به سربازی بروی؟ " با تقلید صدای علی میگوید: "پس چکار کنم؟ بگذارم اجنبی از دیوار بیاید و به ناموس ما تجاوز کند؟ " و اضافه میکند: "مادربزرگ سرش را پایین انداخت و گریه کرد. "
وداعی که درس ایثار بود
صحنه خداحافظی را با جزئیات توصیف میکند: "دم پلهها بند پوتینش را میبست، من گریه میکردم. " با تقلید صدای علی ادامه میدهد: "مادر گریه نکن! باید ما را تشویق کنی که برویم. " سپس با افتخار میگوید: "همیشه کنار اتوبان به سربازان خربزه و هندوانه میداد. هرچه در خانه خوراکی داشت برایشان میبرد. "
وصیت پیش از اعزام
با صدایی لرزان از آخرین سخنان علی میگوید: "به من گفت: اگر اسیر شدم ناراحت نشو. اگر جانباز شدم خواست خدا بوده است." لحظهای مکث میکند: "و اگر شهید شدم... زیاد گریه نکنید. "
نقش دایی در اعزام
در پاسخ به سوال درباره تشویقکنندگانی که پسرش را به جبهه کشاندند، میگوید: "فکر میکنم برادر خودم (دایی علی) بیشترین نقش را داشت. فقط شش ماه با هم تفاوت سنی داشتند. "
روزی که ماشین غم به در خانه رسید
مادر با چشمانی پر از اشک، لحظه دریافت خبر را روایت میکند: "ماشینی آمد... چند پسر با سر باندپیچی شده و دستان گچ گرفته. " صدایش میلرزد: "به ماشین که نگاه کردم، پرسیدم: یا ابوالفضل! پس علی کو؟ " لحظهای سکوت میکند: "آخرین بار که تلفن کرده بود، گفته بود بعد از فتح خرمشهر به مرخصی میآید...، اما دو روز بعد از فتح، در شلمچه به شهادت رسید. "
خوابی که پیام آور شهادت بود
با چشمانی خیس از اشک ادامه میدهد: "همان شب دو بانوی نقابدار را در خواب دیدم... علی را میبردند و من پشت سرشان گریه میکردم. " دستش را به نشانه ناباوری تکان میدهد: "آنها فقط برگشتند و خندیدند... صبح به همسرم گفتم: باید بروی و علی را بیاوری! "
۱۹ روز انتظار برای وداع
با درد توضیح میدهد: "۱۹ روز بعد از شهادت خبردار شدیم. " از پسرعمهاش یاد میکند که ابتدا گفت مجروح شده: "بعد فهمیدیم که... شهید شده. " صدایش میشکند: "بعد از علی، شوهرخواهرم هم شهید شد... خواهرم سکته کرد و من بچههایش را بزرگ کردم... الان دو تا از آنها دکتر هستند. "
زخمی که هرگز التیام نیافت
در پاسخ به سوال درباره جانبازی خودش میگوید: "موشک به خانهمان خورد... من هم زخمی شدم. "، اما سریع بازمیگردد به خاطرات علی: "علی الان در شلمچه است... عکس بزرگش را آنجا زدهاند. "
فداکاری در سختترین شرایط
مادر شهید با چشمانی پر از مهر از روزی میگوید که مسئولیت چهار فرزند شهید محمودی(خواهرزادههایش) را پذیرفت: "رئیس بنیاد آقای شفائی ما را خواست. گفت عمهها و مادربزرگشان هیچکس بچهها را قبول نکردهاند. " لحظهای مکث میکند: "دختر بزرگشان کلاس اول راهنمایی بود، سه پسر و یک نوزاد ۱۲ روزه... "
تصمیمی که از سر عشق بود
با صدایی محکم ادامه میدهد: "به من گفتند اگر شما هم نپذیرید، به پرورشگاه نیاوران میروند. " دستش را به نشانه تصمیم قطعی تکان میدهد: "ناگهان فرشته کوچک دوید به سمت من و گفت: 'خاله، ما جز پیش تو، جایی نمیآییم! '" اشک در چشمانش حلقه میزند: "همان لحظه فهمیدم چه تصمیمی باید بگیرم. "
شروع زندگی جدید
با جزئیات از آن روزها میگوید: "بچهها را فقط با لباس تنشان آوردیم خانه. " با لبخندی پر از غرور اضافه میکند: "فرزاد که کوچکترین بود، وقتی بزرگ شد اولین کلمهاش 'مامان' بود برای من و 'بابا' برای همسرم. "
ثمرهای شیرین از فداکاری
چهرهاش با یادآوری موفقیتهای آنها روشن میشود: "الان ماشاءالله، دو تا از آنها دکتر هستند. دکتر محمودی، سر چهارراه طالقانی مطب دارد و دیگری دکتر تولید دارو هست و یکی از بچه ها معاون بانک سپه... دخترشان ازدواج کرده... همه در زندگی موفق هستند. " با چشمانی درخشان میگوید: "اینها همه برکت خون شهداست. "
لحظهای که آتش به خانه افتاد
مادر شهید با چشمانی گشاده از روز موشک باران در مهرشهرکرج و معجزهای میگوید که در روز بمباران رخ داد: "داشتم بچه را روی تخت میخواباندم که ناگهان دودی سیاه همهجا را گرفت... صدای مهیبی آمد! " دستش را به نشانه انفجار تکان میدهد: "دو موشک به خانه اصابت کرد؛ یکی عمل نکرد، دیگری همهچیز را زیر و رو کرد. "
معجزهای در میان آتش
با حیرت از نجات معجزهآسای کودکان میگوید: "بچهای که در پارکینگ دوچرخهسواری میکرد... موشک از کنار گوشش رد شد، اما حتی خراشی هم برنداشت! " سپس با اشاره به پای خود ادامه میدهد: "فقط یک ترکش به پای من خورد... آن هم دو شاخه بود و روی رگ اعصاب رفته بود. "
تصمیم سرنوشتساز پزشکان
با صدایی پر از شکرگزاری تعریف میکند: "در بیمارستان گفتند باید پا را قطع کنم...، اما دکتر بافکر، فامیل ما، با توکل به خدا عمل را انجام داد. " چهرهاش روشن میشود: "وقتی ترکش را درآورد، تمام بیمارستان برایش کف زدند! میگفتند این کار غیرممکن بود! "
ویرانیای که نشانهای از رحمت داشت
از میزان تخریب میگوید: "خانه ۷۵۰ متری ما با ۵۰۰ متر زیربنا در مهرشهر کرج... ذرهای جای سالم نماند. "، اما سریع اضافه میکند: "اما معجزه خدا بود که به بچهها کوچکترین آسیبی نرسید... حتی ماشینمان را سالم در آن سوی اتوبان پیدا کردیم! "
سادگی و بزرگواری یک مادر فداکار
مادر شهید با همان سادگی همیشگی در مورد درصد جانباریاش پاسخ میدهد: "اصلاً نرفتم ببینم چند درصدم... " این جمله کوتاه، گویای تمام آن روحیه بزرگواری است که در طول مصاحبه شاهدش بودیم. زنی که با وجود تمام رنجها و فداکاریها، هرگز به دنبال منفعت مادی نبوده است.
مصاحبه از اباذری